فصل 25 ( 1 ) موضوع در حركت كميه
اين فصل تتمه قسمتی از فصل پيش است ، چون بحث در حركت جوهريه و
ايرادهای شيخ بر حركت جوهريه بود . يكی از آن ايرادها اين بود كه اگر
حركت در جوهر واقع بشود ، موضوعی كه از اول حركت تا آخر باقی باشد وجود
نخواهد داشت و حركت بلا موضوع باقی خواهد بود . و چون محال است كه
حركت موضوع باقی نداشته باشد ، پس حركت در جوهر محال است . اين مطلبی
كه شيخ میگويد مبتنی بر يك سلسله اصولی است كه قبلا ذكر شده است :
يكی اينكه حركت نيازمند به موضوع است . سابقا فصلی در اين زمينه
داشتيم و خود مرحوم آخوند هم اين مطلب را قبول كرد كه حركت نيازمند به
موضوع يا به تعبير ديگر به " مابه " است . در آنجا اگر چه مرحوم آخوند
زياد توضيح نداده بود ، ولی ما در آنجا چند ملاك و چند راه برای احتياج
حركت به موضوع ذكر كرديم ، ولی اينجا مسأله يك علاوه دارد و آن اينكه
حركت نيازمند به موضوع باقی و مستمر است . صرف اينكه بگوييم حركت
نيازمند به موضوع است برای شيخ كافی نيست . شيخ كه میخواهد برهان بر
نفی حركت در جوهر اقامه كند ، بر اين
مطلب تكيه دارد كه حركت نيازمند به موضوع باقی مستمر است . يعنی از
اول تا به آخر حركت بايد يك موضوع باقی مستمر داشته باشيم كه اين
مراتب حركت همه وارد بر يك امر بشوند .
بدون شك ، حركت واحد نمیتواند موضوعات متعدد داشته باشد . اگر موضوع
در حركت متعدد و مختلف شد خود حركت هم متعدد و مختلف خواهد شد . محال
است دو متحرك داشته باشيم و يك حركت . محال است كه يك مسافت را دو
متحرك طی كنند به طوری كه نيمی از مسافت را اين متحرك و نيمی را
متحرك ديگر ، و در عين حال يك حركت باشد . اگر متحرك دو تا شد ،
وحدت حركت هم بهم میخورد . حركت در وحدت و تعدد تابع موضوع خودش
است . فصلهائی در آخر اين مرحله داريم راجع به اينكه چه چيزهائی مشخص
حركت هستند و چه چيزهائی مشخص نيستند . قدر مسلم اين است كه اگر موضوع
حركت واقعا متعدد باشد ، حركت هم متعدد خواهد بود .
همچنين حركت هم ، چنانكه سابقا گذشت ، بلا موضوع نمیتواند باشد ، بلكه
حتما موضوعی دارد .
اكنون اين مسأله پيش میآيد كه اگر حركت واحد بايد موضوع واحد داشته
باشد ، آيا اين موضوع واحد بايد وجود استمراری داشته باشد ؟ يا موضوع
حركت مثل خود حركت میتواند وجود ممتد متصل داشته باشد ؟ وجود استمراری
يعنی اين شیء كه الان وجود دارد ، در زمان بعد و آن بعد هم عين همان باقی
باشد . ولی معنای وجود متصل اين است كه همين طور كه حركت ، خودش يك
وجود ممتد است و هر مرتبهای از حركت در مرتبهای از مسافت قرار گرفته
است ، موضوع حركت هم چنين وجود كشش داری باشد .
در اينجا بنای سخن بر دو چيز است : اولا حركت نيازمند به موضوع است ،
و ثانيا اين موضوع وجود مستمر و باقی بايد داشته باشد . اينجا است كه
حركت جوهريه دچار اشكال میشود . در حركات عرضيه بنابر ثبات جوهر ،
موضوع
جوهر است . مثلا اين گلوله است كه از مبدأ تا منتهی حركت میكند . در
اين حركت موضوع گلوله است . جوهر گلوله در تمام اين مدت يك امر باقی
مستمر است . پس حركت در اعراض بلامانع است . ولی اگر بنا باشد حركت
در جوهر واقع بشود و مافيه الحركه خود جوهر باشد ، يعنی آنچه كه جوهر اين
جسم است بخواهد نظير " أين " باشد ، همانطور كه " أين " متدرج در
مسافت و زمان است ، جوهر هم همين طور باشد . لذا اشكال میشود كه آن
چيست كه مراتب اين جوهر را طی میكند ؟ آن امر باقی كه از اول تا به آخر
اين حركت جوهری باقی است و مانند يك رشتهای كه به دانههای تسبيح وحدت
میبخشد ، مراتب اين حركت را وحدت میبخشد چيست ؟
اين حاصل اشكال شيخ است . مسأله بقاء موضوع حركات جوهريه از اهم
مسائل است ، مخصوصا با توجه به اينكه مرحوم آخوند در اين زمينه بيانات
مختلفی دارد كه ممكن است كسی بگويد مرحوم آخوند نظرش در اين مورد
استقرار پيدا نكرده است . مثل كسی كه در جواب اشكال محتملاتی ذكر میكند
بدون آنكه هيچ يك را اختيار كند . يا همانطور كه مرحوم آقا علی حكيم
میگويد ، اين وجوه مختلف در طول يكديگرند . يعنی همه اين وجوه در آن
واحد درست است . خصوصا اين كه اين مسأله در ميان متأخرين مورد بحث و
فحص و أخذ و رد است كه آيا مقصود آخوند از اين وجوه چيست و آيا حرفش
درست است يا نه ؟ اين مسأله در بعضی ديگر از كتابهای مرحوم آخوند و
متأخرين از او مطرح شده كه شايد قسمتهايی از آنها را عرض بكنيم .
در اينجا يك نظريه اين است كه اساسا ما از اول نبايد قبول كنيم كه
همه حركتها و حتی حركت در جوهر ، نياز به متحرك دارند . میتوانيم اين
اصل را قبول نكنيم ، چون دليلی بر اين مطلب نداريم . اگر ما از نظر لغت
چنين نيازی داريم ، از جهت اينكه در حركت جوهريه هم متحرك داريم و هم
حركت ، پس حركت بايد غير از متحرك باشد ، اين يك بحث لغوی است و
تازه از نظر لغت هم چندان ثابت
نيست . نظير حرفی كه در باب موجود و وجود میگويند ، كه موجود حتما ذات
له الوجود بايد باشد پس بايد خود وجود غير از ذات موجود باشد ، چون
ذات له الوجود نيست ، كه جوابش در باب مشتق داده شده است .
نظر ديگر اين است كه چون همه حركتهايی كه قدما قائل بودهاند حركت در
اعراض بوده است ، از جنبه عرض بودنش نيازمند به موضوع است ، نه از
جهت اينكه خود حركت بما هی نيازمند به موضوع است . و به بيان ديگر كه
اين همان بيانی است كه آقای طباطبائی در اينجا گفتهاند و حرف بسيار
خوبی است : علت اينكه گفتهاند حركت نيازمند به موضوع است اين است كه
حركت را اين چنين تفسير كردهاند كه معنای حركت در يك مقوله اين است
كه : أن يكون للمتحرك فی كل آن فرد من المقوله ، و يا در حركات اشتدادی
، نوع من المقوله . پس وقتی كه چيزی حركت میكند اين متحرك در هر آن
فردی از ما فيه الحركه را دارد . وقتی حركت در " أين " میكند ، يعنی
در هر آن " أينی " دارد و هم چنين كيف و مقولات ديگر . پس بايد چيزی
باشد كه در هر آن كيفی و در هر آن " أينی " داشته باشد و اگر " آن چيز
" نباشد اين أينها و كيفها با يكديگر بیارتباط هستند . " آن چيز "
است كه وحدت میدهد به آنها .
اين بيانی بود كه شيخ ذكر كرده بود و مرحوم آخوند هم بعضی جاها گفته
است .
اصالت وجود مصحح وحدت حركت است
ولی مرحوم آخوند بعد از اينكه اصالت وجود را ثابت نمود ، يك حرف
بسيار بسيار اساسی زد و آن اينكه : اگر وجود اصيل باشد ، اين بيان شما
درست است كه متحرك در هر آنی فردی و بلكه نوعی از مقوله را دارد . ولی
مقوله خودش ماهيت و امر اعتباری است ، ولی متحرك در تمام زمان يك
فرد متدرج از آن مقوله را دارد ، يك وجود سيال از آن مقوله را دارد كه
از آن وجود سيال است كه افراد
متعدد غير متناهی و بلكه انواع متعدد غير متناهی انتزاع میشود . يعنی آن
وجود سيال منشأ انتزاع افراد غير متناهی میشود ، نه موضوع . اگر وجود
حقيقتی ماوراء ماهيات نداشته باشد ، موضوع نمیتواند به اين ماهيات
وحدت بدهد ، بلكه لازم میآيد اين موضوع در زمان متناهی و در مسافت
متناهی انواع غير متناهی بالفعل از مقوله داشته باشد ( كون المراتب فی
الاشتدادی انواعا استنار للمرادی ) . پس اصالت وجود آن مقوله است كه
اين مطلب را تصحيح میكند ، از موضوع كاری در اين جهت ساخته نيست . حال
كه مطلب از اين قرار است ، همين مطلب در حركت جوهريه نيز مشكل را حل
میكند . شما خيال كرديد چون معنای حركت در مقوله اين است كه كون
المتحرك فی كل آن فرد من المقوله ، اين سبب میشود كه موضوع بايد وجود
داشته باشد تا مسأله درست بشود . نه ، اصالت وجود ما فيه الحركه اين را
تصحيح میكند .
بنابر اصالت الوجود ، اين وجود سيال جوهری است كه مناط انتزاع افراد
غير متناهی و انواع غير متناهی است . علی هذا ما میگوييم : اصلا دليلی
نداريم و برهانی اقامه نشده است كه هر حركتی نيازمند به موضوعی است كه
آن موضوع غير از ما فيه الحركه باشد . به يك اعتبار ديگر هر حركتی
نيازمند به موضوع است ولی در حركت جوهريه موضوع حركت و ما فيه الحركه
يكی است ، مثل وجود و موجود ، و در حركات ديگر موضوع حركت و ما فيه
الحركه دو تا است .
پس اشكال به اين شكل جواب داده میشود و ما نيازی نداريم كه كوشش
بكنيم برای اثبات موضوعی غير از ما فيه الحركه ، كه مرحوم آخوند در
اينجا تلاشش فعلا برای چنين چيزی است . ايشان با اين بيان ، خودشان را
مستخلص كردهاند از اينكه بخواهند كوششی بخرج بدهند و موضوع باقی مستمر
پيدا كنند . ضرورتی ندارد كه در پی موضوع باقی مستمر باشيم ، بلكه روی
مسلك خود مرحوم آخوند بايد هم چنين بگوييم كه ما در هيچ جا محتاج به
موضوع باقی مستمر نيستيم . در بعضی موارد محتاج به موضوعی غير ما فيه
الحركه نيستيم ، مثل
حركت جوهريه ، و در بعضی موارد نيازمند به موضوع هستيم اما نه موضوع
باقی و مستمر ، بلكه موضوع باقی متدرج الوجود ، كه آن در حركات غير
جوهری است .
اين بيان ، بيان درست و تمامی است ، و اين حرف از حرفهای گذشته
مرحوم آخوند استفاده میشود و آقای طباطبائی هم اتكائشان به بيان مرحوم
آخوند است . ولی چرا مرحوم آخوند اين تلاشهای زياد را میكند ؟ از اول
بنای كلام مرحوم آخوند بر اين است كه ما حرف شما را قبول داريم كه هر
حركتی ، حتی حركت در جوهر ، نيازمند به موضوعی است كه غير از ما فيه
الحركه باشد ، باقی و مستمر هم باشد . و در باب حركت چنين موضوعی داريم
، حال آن موضوع چيست ؟ ايشان بر سبيل جدل ( 1 ) به شيخ میگويد در برهان
فصل و وصل چه میگوييد ؟ در باب كون و فساد چه میگوييد ؟ شما در آنجا
قائل به نوعی موضوع باقی مستمر هستيد . عين همان را ما در حركت جوهريه
میگوييم . چرا اينجا نشود گفت ؟
ببينيد : امثال شيخ قائل به حركت در جوهر نيستند ، بلكه قائل به كون و
فساد هستند . يعنی میگويند به اينكه هر تغيير جوهری كه در طبيعت پيدا
میشود ، به معنی اين است كه يك صورت جوهری زايل و باطل و فاسد میشود و
از نو يك صورت جوهريه جديدی كائن میشود . مثلا اگر موجودی مراحل جمادی و
نباتی و حيوانی و انسانی را طی بكند ، به اين شكل است كه وقتی میخواهد
از مرحله جمادی به مرحله نباتی برسد صورت جمادی فاسد میشود تا صورت
نباتی پيدا شود . در صور نباتی هم همين جور است كه يكی فاسد میشود و
ديگری كائن میگردد . در آنجا میگويند اگر صورتی فاسد شد ، آيا تمام شیء
فاسد و معدوم میشود ؟ اگر صورتی منعدم شد ، تمام شیء منعدم میشود ؟ اگر
آبی تبديل به هوا شد يا هوايی تبديل به آب شد ، آيا آب به كلی منعدم
میشود و از نو هوا به وجود
میآيد ؟ هوا به كلی معدوم میشود و آب به وجود میآيد ؟ شما خودتان
میگوييد : نه . میگوييد : صورتی معدوم میشود و صورتی كائن ، اما ماده
باقی است . يعنی يك ماده است كه صورت مائيه را دارد و صورت مائيه از
آن منعدم میشود و بعد همان ماده صورت هوائيه را میپذيرد . و لهذا اين
هوايی كه اينجا است همان آب سابق است و اين آب فعلی همان هوای سابق
است .
میگوييم : خيلی خوب ، از شما میپرسيم : آيا ماده میتواند بلاصورت باقی
باشد ؟ اينكه محال است . خودتان میگوييد كه محال است كه ماده بتواند
يك آن و يك لحظه بلا صورت باشد ، و میگوييد ماده تشخصش به صورت است
.
میگوئيم : پس اينجا چگونه شد كه اين صورت معدوم شد و صورت ديگر آمد
؟ میگويند : ماده متشخص است به واحد بالعموم صورت ، نه به واحد خاص .
يعنی ماده در تشخصش به صوره ما احتياج دارد ، نه اينكه ماده به صورت
مائيه يا صورت هوائيه احتياج دارد . مثل خيمهای كه نيازمند به عمود مايی
است .
میگوييم : پس شما قبول كرديد كه در كون و فسادهايی كه قائل هستيد ،
يك امر باقی مستمر متشخص داريم و آن ماده اولی است كه تشخص آن به
صوره ما است . آنچه را كه شما در باب كون و فساد میگوييد ما در باب
حركت میگوييم . حركت تغيير تدريجی است و كون و فساد تغيير و انعدام
دفعی است . ما میگوييم موضوع باقی مستمر در حركت جوهريه هم ماده اولی
است .
اگر بگوييد موضوع بايد متشخص باشد ، ماده اولی كه تشخصی ندارد ،
میگوييم تشخصش به صوره ما است . پس ماده مع صوره ما موضوع است .
البته موضوع بايد غير از ما فيه الحركه باشد . ما فيه الحركه چيست ؟
صورت است . پس آيا موضوع عين صورت شد ؟ میگويد : نه ، ماده مع صوره
ما موضوع است . ولی خصوصيات صور است كه ما فيه الحركه است . در واقع
اين ماده اولی است كه در اين صور حركت میكند . ماده به اعتبار اينكه
هميشه در ضمن مراتب صورت است ، پس صوره ما دارد . ماه اولی به اعتبار
اينكه در تمام اين مدت مع صوره ما است
موضوع است . و صور متشخصه كه مراتب صورت است ما فيه الحركه است .
پس ما در باب حركت جوهريه هم عينا موضوعی داريم كه غير از ما فيه
الحركه است و آن موضوع هم باقی و مستمر است .
سؤال : پس اين حركت جوهريه نيست . چون ماده كه جوهر است ثابت است
.
استاد : قبلا گفتهايم كه ماده از خودش فعليت ندارد . فعليت آن تابع
فعليت جوهر است .
اينكه ماده با صوره ما باقی باشد ، سه جور ممكن است : يكی اينكه
صورتش عوض نشود . ماده مع صوره شخصيه باقی باشد .
ديگر اينكه صورت به نحو تبادل عوض بشود . صورتی برود و صورت ديگر
بيايد . اين باز هم حركت نيست .
جور سوم اينكه صور ماده دائما و متدرجا تغيير میكند ولی اين هميشه با
صوره مائی اعتبار میشود . يعنی به اعتبار اينكه هيچوقت بلاصورت نيست ،
میگوييم ماده مع صوره ما موضوع است .
تلاش غير لازم در اثبات موضوع در حركت كميه
مرحوم آخوند بعد از اينكه موضوع در حركت جوهريه را به موضوع در كون و
فساد نقض كردند وارد اشكال در حركت كميه شدند كه عين همين اشكال در
آنجا هم بوده است و شيخ به دليل همين اشكال حركت جوهريه را نفی كردند ،
ولی حركت كميه را چون يك چيز محسوسی است نمیتوانستند نفی كنند ولی در
توجيه آن شديدا گير كردند و چند احتمال به نحو " لعل ، لعل " ذكر كردند
. اين " لعل " ها نشان میدهد كه خودش هم ايمانی به اين " لعل "
ندارد . در آخر هم میگويند شايد بعدها قضيه حل بشود . شيخ اشراق هم جور
ديگری دچار اشكال در حركت كميه شده است
مرحوم آخوند گفت : در حركت كمی هم هيچ اشكالی ندارد . در آنجا هم
مقدار از لوازم جسم است . در حركت در مقدار موضوع چيست ؟ جسم بلامقدار
موضوع است ؟ يا جسم مع المقدار ؟ جسم بلا مقدار كه نداريم اگر جسم مع
المقدار موضوع باشد ، موضوع كه بايد ثابت باشد ، پس جسم با مقدارش
بايد ثابت باشد تا حركت در مقدارش واقع شود ، پس مقدار ثابت است و
حركت كميه واقع نمیشود . جواب اين است كه در آنجا جسم در مراتب مقدار
متحرك است ، ولی آن چيزی كه باقی است جسم مع مقدار ما است . و همين
مطلب در باب فصل و وصل و امثال آن هم از همين قبيل است .
تا اينجا يك جوابی است كه مرحوم آخوند به اشكال بقاء موضوع داده است
، كه به اين جواب میتوان اينطور اشكال كرد ( همانطور كه آقای طباطبائی
كردهاند ) كه : چرا مرحوم آخوند خودش را در اين مخمصه انداخته است و
خواسته موضوع باقی در حركت جوهريه دست و پاكند ، و طوری جواب داده كه
كأنه حرف شيخ را قبول دارد كه ما در تمام حركتها نيازمند به موضوع هستيم
كه آن موضوع غير از مافيه الحركه باشد ، و باقی و مستمر هم باشد . و بعد
توجيهی را كه آنها در باب كون و فساد كردهاند ، ذكر كرد و آنرا توجيه
كننده حركت كميه و جوهريه دانسته است .
ممكن است اين عمل مرحوم آخوند را اينطور توجيه كنند كه مرحوم آخوند
خيلی از اوقات برای مطلب حقی از راههای مختلف اقامه برهان میكند كه به
بعضی از آن راهها نيازی نيست ، يا احيانا بر خلاف مبانی خودشان است ، و
مقصودش از اين كار اين است كه به مخالفان آن مطلب حق بگويد اين مطلب
حتی با مبانی شما هم قابل اثبات است . پس ارزش جواب آخوند در اينجا
اين مقدار است كه به امثال شيخ با مبانی خودشان جواب بدهد و اشكال آنها
را بر حركت جوهريه حل نمايد و بگويد حركت جوهريه اشكالی بيش از اشكال
كون و فساد شما ندارد . همان جور كه آنجا قائل به موضوع باقی مستمری
هستيد كه آن موضوع غير از ما فيه الكون و الفساد میباشد ، اينجا هم عينا
به همان شكل
موضوع باقی مستمر داريم يعنی اگر بگوييد مسأله صوره ما در مقابل صور
شخصيه اعتبار ذهن است 1 ، درست نيست . مثل اين است كه در اين اطاق
بطور دائم مثلا در طول سال در هر دقيقه يك فرد بيايد و در همان موقع يك
فرد بيرون برود ، آيا میتوانيم بگوييم انسان ما باقی است ؟ البته
میگوييم انسان ما باقی است ، يعنی آنرا مانند يك امر باقی فرض میكنيم
ولی بنظر دقيق انسان ما يك امر اعتباری و ذهنی است ، بلكه حقيقت اين
است كه در هر دقيقه انسانی بوده است . يعنی آنچه كه در واقع موجود است
، وجود انسان است به نحو كثرت ، وجود انسان به نحو وحدت كه باقی باشد
صرف اعتبار ذهن است . 2 در مدت يك سال انسان در اطاق وجود نداشته
است ، بلكه انسانها وجود داشتهاند . و هيچ كدامشان هم در يك سال وجود
نداشتهاند ، بلكه هر كدام در ظرف يك دقيقه وجود داشتهاند . پس اين
صوره ما كه ما هم در اينجا میگوييم ، مخصوصا در كون و فساد جز يك امر
انتزاعی چيز ديگری نيست .
ببينيد : حرفهای مرحوم آخوند پايين و بالا دارد و اين هم به دليل غفلت
از حرفهای خودش نيست ، بلكه به اين دليل است كه گاهی روی مسلك قوم
حرف میزده است . خود مرحوم آخوند در بعضی از كلماتش گفته كه كون و
فساد محال است ، به همين دليل كه ماده نمیتواند ضمن صوره ما باشد . اگر
ماده بخواهد باقی باشد ، فقط در ضمن صورت واحد متدرج میتواند باقی باشد
، يا در ضمن يك صورت ساكن ثابت .
آقای طباطبائی نيز در باب قوه و فعل و در باب حركت جوهريه از همه
بيشتر به همين دليل تكيه كرده است و همين حرف هم روح حرفهای ايشان را
تشكيل میدهد ، و میگويد : يا بايد بگوييم در جوهر اصلا تغييری پيدا نمیشود
، كه اين خلاف ضرورت است ، و اگر پيدا میشود ، رفتن صورتی و آمدن صورتی
محال است . صورت جز اينكه متدرج الوجود باشد فرض ندارد . خود مرحوم
آخوند هم در جايی اين را تصريح میكند . پس در اين بيان با شيخ مماشات
كرده و قائل به لزوم بقاء موضوع شده است كه آن موضوع مغاير با جوهر ما
فيه الحركه باشد و آن موضوع مغاير مستمر الوجود هم باشد .
گذشته از اين ، در سه چهار فصل پيش گفت اصلا چيزی در طبيعت باقی و
مستمر نيست حتی ماده اولی ، يعنی امر باقی و مستمر نداريم ، حتی ماده
اولی هم چون ماده اولی اصلا حكمی ندارد و مثل معنای حرفی است كه تابع اسم
است . باقی است به بقاء صورت و فانی است به فناء آن ، متدرج است به
تدريج آن و ثابت است به ثبات آن . شما میآييد به تبع هيولی صوره مايی
فرض میكنيد ، در حالی كه هيولی حكم ندارد . بنابراين مرحوم آخوند كه در
جای ديگر حتی برای هيولای اولی ثبات و استمرار قائل نيست و بدان تصريح
میكند . قطعا آنچه را كه در اينجا گفته مماشاه للقوم بوده و خواسته بگويد
بر مبنای خود شيخ هم ايراد وارد نيست .
فصل 25 ( 2 ) رابطه ماده و صورت
به مناسبت بحث در نحوه بقاء موضوع در حركت كميه ، بحثی مطرح كردند
كه پيش از اينكه به بحث اينجا مربوط باشد به مباحث ماهيت مربوط است
. مباحث ماهيت قبلا طرح شده و همين مطلبی هم كه اينجا میگويند قبلا در
آنجا بيان شده است ، و بعدها هم به مناسبتهائی ، مخصوصا در " سفر نفس
" خواهد آمد . و آن بحث اين است كه :
1 - هر جسمی مركب است از ماده و صورت . يعنی شیء به اعتبار وجود
خارجی مركب است از ماده و صورت . مسأله تركب امور طبيعی از ماده و
صورت از اركان فلسفه ارسطوئی است .
2 - يك بحث ديگر در منطق از يك نظر و در فلسفه از نظر ديگر داريم و
آن اينكه : ماهيات اشياء عبارت است از مجموع اجناس و فصول ، و ماهيت
يك شیء را جنس قريب و فصل قريب آن تشكيل میدهد .
البته بحث ديگری هم هست كه اصلا ماهيت بسيط وجود دارد يا ندارد .
ماهيت بسيط يعنی ماهيتی كه نه جنس داشته باشد نه فصل . اگر چنين ماهيتی
باشد به اين معنا است كه ما يك نوع در عالم داريم كه خودش مقوله
مستقلی
است ، ولی حكما به چنين چيزی عقيده ندارند . معتقدند كه هر نوعی از
انواع داخل در يك مقوله از مقولات دهگانه است و به دليل اينكه داخل
مقولهای از مقولات دهگانه است ما به الاشتراكهائی و ما به الا متيازهائی
دارد كه به آن ما به الاشتراكها اجناس و به آن ما به الامتيازها ، فصول
میگويند . اين هم از نظر ماهيت از آن نظر كه ماهيت است .
3 - مطلب سوم بحثی است كه راجع به رابطه اين دو مطلب طرح میشود .
يعنی در فلسفه ارسطوئی ، از طرفی وجود خارجی اشياء مركب است از مواد و
صور و از طرف ديگر ماهيت اشياء مركب است از اجناس و فصول . چه
رابطهای ميان اجناس و فصول از يك طرف و مواد و صور از طرف ديگر وجود
دارد ؟ آيا رابطهای هست يا اصلا رابطهای نيست ؟ جواب میدهند كه بله ،
رابطهای هست و آن رابطه اين است كه : مواد منشأ انتزاع اجناسند و صور
منشأ انتزاع فصول . نه اينكه جنس تعبير ذهنی ماده باشد و ماده تعبير
خارجی جنس ، بلكه میخواهند بگويند خود ماده و صورت هم دو كلی و دو
ماهيت هستند ، ماده از انواع جوهر است و صورت هم از انواع جوهر است ،
ولی همين ماده به يك اعتبار جنس است و صورت هم به يك اعتبار فصل .
پس مأخذ انتزاع جنس و فصل دو چيزند كه آن دو چيز خودشان به اعتبار ديگر
نوع هستند . يعنی ماده خودش يكی از انواع جوهر است . جوهر را تقسيم
میكنند به ماده و صورت و نفس و عقل و جسم صورت و ماده هر كدام نوعی از
انواع عالم هستند و جسم نوعی در مقابل اين دو نوع است ، و مع ذلك از
اين دو نوع كه ماده و صورت باشد دو معنای ديگر اعتبار میكنيم كه آن دو
معنی جنس و فصل است ، و از مجموع آن دو ( ماده و صورت ) ، نوع پنجم كه
جسم باشد به وجود میآيد .
در اينجا يك سؤال واضحی هست كه معنی اين حرف فلاسفه چيست كه میگويند
: جوهر تقسيم میشود به ماده و صورت و نفس و عقل و جسم ، و میگويند جسم
مركب از ماده و صورت است ؟ پس جسم كه غير از ماده و صورت
چيزی نيست ، چرا آنرا به صورت يك امر جداگانهای میشمارند ؟ جواب اين
است كه : ماده از آن نظر كه ماده است خودش نوعی مستقل است و همچنين
صورت ، ولی همين دو نوع به اعتبار ديگری نوع ديگری به وجود میآورند كه
به آن اعتبار ديگر هيچكدام نوع نيستند . اينها كلياتی بود كه در باب
ماده و صورت و از نظری در باب ماهيت مطرح است .
آيا جوهر مركب از دو جوهر ، استقلال دارد ؟
اكنون يك مسأله ديگر مطرح میشود : میگويند جسم در خارج مركب از ماده
و صورت است و ماهيت در ذات خودش مركب است از جنس و فصل ، و از
طرفی يك اصل مسلمی داريم كه : هر مركبی يوجد بوجود جميع اجزائه و ينتفی
بانتفاء احدا جزائه . آيا در اين مورد هم مطلب از همين قبيل است ؟ يعنی
جسم كه مركب است از ماده و صورت به انتفاء هر يك از اين دو ، معدوم
میشود ؟ ماهيت كه مركب است از جنس و فصل آيا با انتفاء هر يك از اين
دو منتفی و معدوم میشود ؟ يا نه ، اين يك مركبی است كه وضع استثنائی
دارد . يعنی ممكن است كه ماده منتفی بشود ولی كل كه مركب است منتفی
نشود . حال سؤال میكنيم مگر قاعده " الكل يوجد . . " در آن جاری نيست
؟ مگر قاعده عقلی استثناء پذير است ؟ چطور ممكن است ماده كه جزء جسم
است با انعدام آن جسم منعدم نشود ؟ و چطور میشود جنس كه جزئی از ماهيت
است با انتفاء آن ماهيت معدوم نشود ؟
جواب اين است كه نه ، استثناء در قاعده نيست ، با دو تعبير میتوانيم
مطلب را ادا بكنيم يك تعبير تعبيری است كه مرحوم آخوند در اين جا روی
آن تكيه كرده است و تعبير دوم را در جاهای ديگر گفته و حاجی هم در اين
جا آورده است . تعبيری كه در متن آمده است اين است كه علت اينكه با
تبدل ماده ، مركب از بين نمیرود اين است كه ماده به نحو خصوص اعتبار
نمیشود بلكه به نحو عموم اعتبار میشود ، جنس به نحو خصوص اعتبار نمیشود
بلكه به نحو عموم و ابهام
اعتبار میشود . يعنی جسمی كه مركب از ماده و صورت است ، اگر ماده به
كلی معدوم شود محال است مركب باقی بماند ، پس معلوم میشود آن ماده جزء
اين نيست ، ضم الحجر فی جنب الانسان است . چيزی كه ما آنرا جزء بدانيم
و با رفتن آن ثلمهای در كل پيدا نشود ، جزء نيست و اعتبارا جزء دانسته
شده است . ولی يك وقت هست كه میگوييم كه اين جزء بنحو خصوص جزء
نيست ، ولی بنحو عموم جزء هست . يعنی جسم مركب است از اين صورت و
ماده ما .
به عبارت ديگر بحث ما در اين است كه چه چيز به چه چيز منعدم میشود ،
كل به چه منعدم میشود . پس بحث ما در تشخص كل است يعنی اين شخصيت و
هويت و اينكه اين فرد اين فرد است . آيا اينكه اين فرد اين فرد باشد به
اين است كه صورت همان صورت باشد و ماده همان ماده ؟ يا اينكه صورت
همان صورت باشد ولی ماده مائی در كار باشد ؟ پس ماده دخيل در تشخص
است ، يعنی اگر نباشد اين شخص اين شخص نيست ، ولی نه بنحو خصوص ،
بلكه بنحو عموم ، يعنی ماده ما . كما اينكه در جنس و فصل هم مطلب همين
طور است . يعنی برای اينكه ماهيت همان ماهيت باشد و ماهيت ديگری نشده
باشد ، ضرورت دارد كه فصل همان فصل باشد ، ولی ضرورت ندارد كه جنس
همان فرد از جنس باشد . اگر يك جنس ديگری هم به جای آن بيايد بلامانع
است . اين خلاصه حرف و تعبيری است كه در اينجا [ در متن ] دارند .
پس تا اينجا مطلب از اين قرار شد كه ماده كه در تشخص جسم و واقعيت
آن معتبر است ، به نحو ابهام و عموم معتبر است ، و جنس كه در ماهيت
فصل معتبر است به نحو ابهام و عموم معتبر است .
كل يا دارای اجزای طولی است و يا اجزای عرضی
ممكن است اشكال شود كه چطور میشود و چه خصوصيتی در اينجا هست كه يك
مركبی وجود داشته باشد كه يك جزئش بنحو مبهم اخذ شده باشد و جزء
ديگرش بنحو متعين ؟ آيا ابهام جزء در ابهام كل مؤثر نيست ؟
جوابش اين است كه راز مطلب چيز ديگر است . راز مطلب اين است كه
اين دو جزء در عرض يكديگر نيستند ، در طول يكديگرند . يعنی فرق اين كل
با همه كل های ديگری كه ما در عالم داريم در اين است كه كلهای ديگر ، چه
كلهای حقيقی و چه كلهای اعتباری ، اجزائشان در عرض يكديگر قرار دارند .
مثلا در كل اعتباری مثل نماز ، مجموع اجزاء وجودشان در عرض يكديگر است
مثل تكبير ، قرائت ، ركوع ، سجود . اين مجموع را ما يك كل میناميم بنام
نماز . در اينجا دخالت اجزاء در كل مانند يكديگر است . تكبير همان
اندازه میتواند در وجود كل دخالت داشته باشد كه تسليم دارد و بالعكس .
يا در مركبات حقيقی مثل مركبات طبيعی و شيميائی ، آنجا كه اجزاء طبيعت
با هم تركيب میشوند و از تركيب آنها يك كل به وجود میآيد . وقتی كه
عناصر با يكديگر تركيب میشوند ، ممكن است نسبت عناصر در مركب يكسان
نباشد و يكی بيشتر و ديگری كمتر باشد ولی از نظر دخالت در وجود و عدم كل
متساوی هستند . چون اينها اجزاء عرضيه هستند ، يعنی هر جزء در وجودش
مستقل از جزء ديگر است .
ولی در مواردی اجزاء در طول يكديگرند ، يعنی رابطه دو جزء با يكديگر
رابطه ناقص با كامل است كه ناقص در عين اينكه وجودی جدا از وجود كامل
دارد به يك اعتبار ، همان ناقص بنحو ديگر در كامل موجود است . چون كه
صد آمد نودهم پيش ما است . يعنی آن چيزی كه كامل است به اين نحو نيست
كه يك چيز ديگر در كنار آن آمده است . تركيب ماده و صورت چنين است .
مسأله ماده و صورت از اين قبيل نيست كه مثلا ماده يك چيزی است و صورت
هم يك وجود مباين و مغايری است كه بعد ملحق به ماده میشود ، آن طوری كه
در طبيعت دو عنصر مباين با هم تركيب میشوند ، بلكه صورت همان ماده
است در مرحله عالیتر ، نسبتشان نسبت قوه به فعليت است ، و لذا وقتی
صورتی ملحق به ماده میشود میگوييم ماده در اين صورت بالفعل شده است .
يعنی رابطه قوه و فعليت
است .
به همين دليل است كه تركيب ماده و صورت تركيب انضمامی نيست . بحث
اينكه تركيب ماده و صورت تركيب انضمامی است يا اتحادی ، در فلسفههای
پيش از مرحوم آخوند مثل بوعلی اصلا مطرح نبوده است ، تا زمان سيد
صدرالدين دشتكی و جلال الدين دوانی . بعدها كه كاوش بيشتری در اين باره
شد سيد صدر الدين دشتكی برای اولين بار ثابت كرد كه تركيب ماده و صورت
تركيب اتحادی است ، نه تركيب انضمامی . مرحوم آخوند در اين مسأله تابع
سيد دشتكی است و روی اين مطلب تأكيد هم كرده است .
بنابراين ماده و صورت چنين نيستند كه در خارج دو چيز باشند ، نيمی از
جسم ماده باشد و نيم ديگر صورت ، بلكه اينها در عين اينكه دو حيثيتاند
و میگوييم جسم در خارج مركب است از ماده و صورت ، در عين حال اجزاء
اين مركب در ظرف خارج در كنار يكديگر نيست كه ضميمه به يكديگر شده
باشند ، بلكه جسم به تمامه ماده است و به تمامه صورت ، منتهی ماده از
جنبه ناقص اين وجود واحد انتزاع میشود و صورت از جنبه كاملش . پس اين
دو جزء نسبتشان نسبت ناقص به كامل است ، نظير اينكه عدد ناقص در عدد
كامل وجود دارد . مثلا خود عدد 5 را يك وقت به عنوان يك عدد در نظر
میگيريم و يك وقت ضمن عدد 10 در نظر میگيريم . عدد 10 اينجور نيست كه
از ضميمه شدن عدد 5 با عدد 5 ديگری به وجود آمده باشد . در باب ماهيات
اعداد بحث میشود كه اصلا عدد 10 ماهيتش غير از ماهيت عدد 5 است . و
لهذا هر عددی نوع مستقلی است ، ولی عدد 10 نوع مستقلی است كه در درون
خود عدد 5 را هم دارد ، نه اينكه ضميمه شدن دو عدد عبارت است از 10 ،
بحثی از ضميمه شدن نيست . بلكه يك ماهيت بسيطی است كه ماهيت ديگری
را كه به شكل ديگری میتواند مستقل باشد در درون خود دارد . اين است كه
میگوييم صورت ، ماده را هم در بردارد ، فصل جنس را هم در بردارد . در
" منظومه " در مباحث ماهيات اين بحث هست كه " فی أن تمام حقيقه
الشیء فصله الاخير " يعنی فصل يك ماهيتی است كه در درونش جنس هم وجود
دارد . نه اين است كه فصل يك نيم جداگانهای از نيمه ديگر بنام جنس
باشد .
مثلا انسان ، آيا حيوان و ناطق است ؟ يا حيوان ناطق است ؟ اين دو خيلی
فرق میكند . اغلب در تعبيرات مسامحی اينجور گفته میشود كه انسان مركب
از دو جزء است : حيوان و ناطق . ولی اين مسامحه است ، انسان حيوان و
ناطق نيست آن طور كه مثلا آب اكسيژن و هيدروژن است ، بلكه انسان "
حيوان هو عينا ناطق " است . حيوانيتی است كه آن حيوانيت در ضمن ناطق
است ( 1 ) . الحيوان اما ناطق و اما
كذا و اما كذا . يعنی حيوان يك ماهيت مبهمی است كه اين ماهيت مبهم
اصلا
نمیتواند مستقلا ( حتی در ذهن ) وجود داشته باشد ، بلكه يا در ضمن ناطق و
يا در ضمن صاهل و يا . . . وجود دارد .
جسم هم كه مركب از ماده و صورت است همين جور است ، نه اينكه در
خارج ماده ايست به علاوه صورت . بلكه يك ماده فعليت يافته در ضمن
صورت است كه در عين اينكه تحليل میشود به ماده و صورت ولی وجود اين
ماده در خارج عين وجود صورت است .
پس معلوم شد كه در اينجور جاها قاعده " الكل ينتفی بانتفاء أحد
أجزائه " كه در جاهای ديگر وجود دارد ، وجود ندارد . برای اينكه در اين
جا احد الاجزاء به نحو ابهام اعتبار شده است و ديگری به نحو تعيين ، و با
انتفاء شخص يكی از دو جزء ، كل منتفی نمیشود ، بلكه با انتفاء نوع آن
منتفی میشود . ولی آن جزء ديگر با انتفاء شخصش كل منتفی میشود . راز
مطلب اين است كه اينها دو جزء طولی هستند نه عرضی .
شيئيه الشیء بصورته لابمادته
نتيجهای كه از اين بحث گرفته میشود اين است كه : در باب ماده و
صورت اين جور تعبير میشود كه " شيئيه الشیء بصورته لا بمادته " و اين
يك حرف قديمی است . يعنی هويت و واقعيت يك شیء به صورتش بستگی
دارد نه به ماده ، اگر صورت همان صورت باشد واقعيت شیء محفوظ است و
اگر ماده تغيير بكند و تبديل به يك ماده ديگر بشود ، بدون آنكه صورت
تغيير بكند ، واقعيت شیء و ماهيت آن از بين نرفته است . اين را در
مركبات صناعی میشود بطوری با اين بحث تشبيه كرد و تقريب به ذهن نمود .
در اسم گذاريهای در مصنوعات كه برای هر شیء ماهيتی قائل میشويم ، مثلا
صندلی ، خانه و نظائر آن ، در اين جا ما شيئيت و ماهيت شیء را تابع
همان صورت شیء میدانيم نه ماده آن . هر چند ماهيت در اينجا ماهيت
اعتباری است نه حقيقی و همچنين تركيب اين ها هم حقيقی نيست . مثلا در
مورد
در و صندلی و كرسی كه ماده يكی است ولی صورتها مختلف است ، ماهيات و
اسمها هم مختلف است . فرض كنيد كه از چوب در و صندلی میسازيم اگر از
ما بپرسند كه صندلی چيست ؟ میگوئيم : صندلی عبارت است از مقداری چوب
كه برای آن شكل خاصی قرار دادهاند و محل نشستن است . يعنی اين ماده را
به اين شكل در آوردهاند . اگر اين ماده را از صندلی بگيريم و ماده ديگری
به جای آن بگذاريم ، ولی صورت همان باشد ، ماهيت تغيير نكرده است .
اگر از فلز هم همين شكل را بسازيم میگوييم صندلی است ولی از ماده ديگر .
صندلی بودن به صورت آن است ، نه به ماده . اگر صورت را بگيريم ولی
ماده همان ماده باشد ، ماهيت تغيير میكند . مثلا اگر چوب همين چوب باشد
ولی با آن شكل تخته سياه بسازيم ، ماهيت تغيير كرده است .
پس صورت نياز به ماده دارد ولی نه ماده بالخصوص بلكه ماده ما . اين
است كه میگوييم در اين مركب ماده بنحو كلی و ابهام اخذ شده است ولی
صورتش صورت بالخصوص اعتبار شده است ، و قوام ماهيت به صورت خاص
است ، و اگر صورت تغيير بكند ديگر آن شیء نيست و ماهيت خويش را از
دست میدهد . از اينجا است كه میگويند : " شيئيه الشیء بصورته لابمادته
" . در باب ماهيت هم همين حرف را میزنند و میگويند : حقيقه الشیء
فصله الاخير . اگر فصل اخير شیء باقی باشد ، حقيقت و ماهيت شیء باقی
است ولو اينكه عين آن اجناس و فصولی كه در سابق بوده است باقی نماند و
اجناس و فصول ديگری جای آن را بگيرد . برای اينكه آن حيوانی كه در ناطق
اخذ شده است يك حيوان مبهم است ، يعنی در ناطق حيوان بايد باشد ولو
اينكه حيوانی كه الان موجود است با حيوانی كه قبلا بوده مختلف باشد .
اين مطلب را ايشان در اينجا به مناسبت ضرورت بقاء موضوع در حركت
جوهريه و حركت كميه میگويند ، كه موضوع در حركت جوهريه ماده مع صوره ما
است . و ماده مع صوره ما يعنی ماده مع تشخص ما ، چون تشخص ماده به
صورت
است ، نه ماده مع تشخص بالخصوص . ماده مع تشخص ما يعنی اينكه ماده با
تبدل صورت تغيير میكند . در همان كون و فسادها وقتی شخصی از ماده در ضمن
صورت بود و صورتش زايل شد و صورتی پيدا شد ، شما میگوييد اين شخص
ديگری است . چون ماده از خودش تشخصی ندارد ، در تشخص تابع صورت است
، پس ماده باقی نيست .
خلاصه بحث :
فصلی كه در اينجا طرح شده جواب اين اشكال است :
شما خودتان در باب ماده قائل هستيد كه ماده اولی حقيقتی است مبهم و
نامتعين كه تعين و تشخصش به تعين و تشخص صورت است ، پس بقاء و لا
بقائش تابع صورت است . از طرف ديگر شما خودتان اعتراف داريد در تبدل
و تغيير و حركت جوهری و بيشتر در كون و فسادها ، صورت زايل میشود و
صورت ديگری وجود پيدا میكند ، پس تشخصی كه ماده با اين صورت دارد تابع
اين صورت است ، پس وقتی كه اين صورت از بين میرود تشخص اين ماده هم
از بين رفته است ، صورت ديگر كه میآيد اين ماده با تشخص و هويت ديگری
وجود پيدا كرده است . پس اينكه میگوييد ماده باقی است ، چه چيزی باقی
است ؟ موضوع باقی و مستمر كجاست ؟
جواب میدهند : ما هم قبول داريم كه ماده با تشخص باقی نيست ، بلكه
ما میخواهيم بگوييم ماده به صورت يك امر مبهم و كلی باقی است . آن
وقت اگر شما ايراد بگيريد كه ماده بصورت يك امر كلی باقی باشد دردی را
دوا نمیكند ، چون شما میخواستيد بگوييد يك جزء باقی است و يك جزء ديگر
فانی ، يك جزء ثابت و يك جزء ديگر متغير و سيال ، جواب میدهند : چرا
، درد را دوا میكند ، چون ماده كه جزء هست به همان نحو كلی جزء است .
اگر ماده جزئی میبود كه اعتبار جزء بودنش بنحو شخصی میبود ، مثل اجزاء
ساير مركبات ، ايراد شما وارد بود . ولی
اصلا مسأله تركب جسم از ماده و صورت به معنای تركب حقيقت جسم است از
يك امر مبهم و كلی و از يك امر شخصی و جزئی . به آن نحو كه ماده جزء
است يعنی به وجوده الكلی و به وجوده الابهامی ، به همان نحو باقی است .
اين خلاصه مطلب اين فصل است .
البته آن مطلبی كه ديشب گفتيم كه مرحوم آخوند قبول دارند و آقای
طباطبائی هم اشاره كردند ، به قوت خودش باقی است ، كه اصلا مسأله كون و
فساد ( را كه مرحوم آخوند در اينجا مماشاتا با ديگران قبول كرده و آنرا
مستند برای صحت حركت جوهريه قرار داده است ) با بيان ديگر قابل توجيه
نيست و درست نيست . ولی ما بحسب همين اصل جدلی و مماشاتی هم كه الان
با شيخ داريم بحث میكنيم جواب همه اشكالات را داريم میدهيم .
پس اگر به ما بگويند ماده كه در تشخصش تابع صورت است ، چطور شما
میگوييد ماده مع صوره ما باقی است ؟ چون منظور شما اين است كه مع تشخص
ما باقی است . و اين مساوی است با اينكه بگوييم يك تشخصش از بين رفته
و تشخص ديگر جای آن آمده . پس يك ماده رفته و ماده ديگر آمده است .
وقتی چنين باشد ، پس ماده باقی در اينجا نداريم .
جواب میدهيم كه ماده باقی به نحو كلی و مبهم باقی است .
ممكن است گفته شود به اين نحو باقی باشد دردی را دوا نمیكند . میگوييم
چرا ، اصلا آنكه جزء است ماده به نحو مبهم است
فصل 25 ( 3 ) بقای موضوع در حركت
بحث ما درباره مسأله بقاء موضوع در حركت جوهری و در حركت كمی است .
همانطور كه گفتيم اين يك معضل بزرگ بوده است ، معضلی كه برای مثل شيخ
دليل شده است بر نفی حركت جوهريه ، و در باب حركت كميه با اينكه
خودش منكر آن نيست و نمیتواند باشد ، سبب شده است كه نتواند موضوع آن
را توجيه بكند و تنها به احتمالاتی اكتفا كرده و بگويد شايد بعدها ديگران
بتوانند قضيه را حل كنند . مرحوم آخوند میخواهند قضيه را حل بكنند ، هم
در باب حركت كميه و هم در باب حركت جوهريه . البته اين مطلب را
نبايد فراموش كرد كه اساسا به چه علت نيازمند به فرض موضوع در باب
حركت هستيم ؟ و آيا در حركت جوهريه بالخصوص ما نيازمند به چنين فرضی
هستيم ؟ اين را قبلا بحث كرديم و بعدا هم بحث خواهد شد و گفته خواهد شد
كه اساسا نيازی به موضوع شخصی باقی مستمر نيست . ولی فعلا فرض بر اين
است كه چنين موضوعی لازم است ، و بنای بحث بر پيدا كردن موضوع باقی
است .
بنای سخن بر اين بود كه موضوع باقی همان ماده اولی است ، برای اينكه
حركت در صورت واقع میشود ، و حركت در جوهر يعنی تبدل صور جوهريه
يعنی اينكه ماده در مراتب صورت متغير و متحرك است . ممكن است اين
بحث پيش بيايد كه ماده فلسفی و هيولای اولی ، كه شخصيتی ندارد و وجود
مستقلی ندارد تا باقی بودنش وحدت موضوع در حركت را حفظ كند ( 1 ) .
چنين چيزی چگونه میتواند موضوع باقی حركت باشد ؟ اگر صورت متغير باشد و
ماده باقی ، معنايش استقلال ماده است .
جواب دادند كه : نه ، ما نمیگوييم ماده جدای از صورت وجود دارد ،
هميشه ماده با يك صورتی هست . در كون فسادها كه امثال شيخ قائل هستند ،
ماده با صوره ما است ، يعنی صورتها متبادل میشوند و صورتی میرود و صورتی
میآيد ، و هميشه ماده در پناه صورت هست . پس آن چيزی كه باقی است
ماده مع صوره ما است . و اما در باب حركت ، صورتها متبادل نيستند بلكه
علی نعت الاتصال متبدل هستند ، يعنی از قبيل تبدل مراتب يك شیء واحد ،
كه در آن هم به طريق اولی ، ماده هميشه همراه مرتبهای از مراتب صورت
است . پس هيولی با صوره ما باقی است .
اينجا يك سؤال ديگر به وجود میآيد و آن اينكه : وقتی هيولی مع صوره ما
موجود باشد ، صوره ما برای ماده يعنی تشخص ما ، يعنی ماده اولی با هر
صورتی يك تشخص دارد و با هر مرتبهای از مراتب صورت هم قهرا يك تشخص
دارد . يعنی صورت كه تغيير میكند قهرا بايد بگوييد كه ماده هم تغيير
میكند ، در اين صورت چه چيز باقی است ؟
جنبه كلی دخيل است .
رابطه ماده با جنس و صورت با فصل
بعد به يك مطلب ديگر اشاره میكنند و آن اين است كه در باب ماهيت
فرق میگذارند ميان ماده و جنس ، صورت و فصل . میگويند شیء در خارج
مركب است از ماده و صورت و از نظر ذهنی مركب است از جنس و فصل ،
جنس به ازاء ماده است و فصل به ازاء صورت ، يعنی جنس از ماده و فصل
از صورت انتزاع شده است . ممكن است گفته شود كه اگر چنين است ديگر
نيازی به دو اسم نبود ، به جای ماده و صورت بگوييد جنس و فصل و يا به
جای جنس و فصل بگوييد ماده و صورت . چرا میگوييد آنچه در خارج از ماده
و صورت مركب است ، وجود ذهنيش جنس و فصل است ؟ اگر چنين باشد كه
جنس از ماده اخذ شده است
وجود عينی جنس میشود ماده و وجود ذهنی ماده میشود صورت ، پس اختلاف به
ذهن و خارج است . اگر چنين باشد ، در نوع هم بايد چنين حرفی را بگوييد ،
قبلا اسم ديگری هم برای نوع به اعتبار وجود خارجی آن انتخاب كنيد .
میگويند : نه ، اينها در عين حال يكی نيستند . اگر میگوييم " مأخذ "
، معنايش اين نيست كه جنس صد در صد همان ماده است و ماده همان جنس و
همچنين فصل همان صورت است و صورت همان فصل . مقصود اين است كه شیء
واحد به اعتباری ماده و به اعتباری جنس است . پس وقتی میگوييم مأخذ
جنس ماده است ، مقصود اين نيست كه ماده به همان اعتباری كه ماده است
مأخذ جنس است ، بلكه شیء واحد به اعتباری ماده است و به اعتباری جنس
. اين اعتبارها چيست ؟ میگويند اعتبار بشرط لائيت و اعتبار لابشرطيت .
مقصود از لابشرطيت و بشرط لائيت در اينجا اين است كه : شیء كه در خارج
مركب است و تركيب آن تركيب خارجی است ، نه تركيب ذهنی ، در عين حال
دارای نوعی وحدت خارجی نيز باشد . يك وقت هست شيئی داريم كه در خارج
مركب است به معنای اينكه كثرت دارد بدون آنكه واقعا وحدتی داشته باشد
. و يك وقت شیء در خارج وحدت دارد و اگر كثرت برايش اعتبار بكنيم ،
كثرتش اعتباری است . ولی در خارج چيزی داريم كه در خارج واحد فی عين
الكثره است و كثير فی عين الوحده است . اما اينكه واحد است ، يعنی
واقعا وجود واحد است و مصداق نوع واحد است . و اما اينكه كثير است ،
يعنی اينكه وجود خارجی آن ذی مراتب است و ذهن میتواند آن را كثير
اعتبار بكند . و اين اعتبار ، اعتبار انياب اغوالی نيست ، بلكه منشأ
انتزاع واقعی دارد .
بهترين مثال برای اين مورد كميات است . مثلا يك كميت متصل ، به حكم
اينكه وحدت اتصالی مساوی با وحدت شخصی است ، اين كميت واقعا وجود
وحدانی دارد ، اما يك وجود وحدانی است كه در خارج واقعا قابليت انتزاع
كثرت را دارد ، يعنی ذهن میتواند آن را تقسيم بكند به دو نيم و هر نيمی
را هم به دو نيم الی ما لانهايه . اين تقسيم در خارج وجود ندارد كه شیء در
خارج دو نيم شده باشد
ولی به اين شكل است كه ذهن میتواند برای آن نيمی و نيمی اعتبار كند .
پس اين شيئی است كه وحدت دارد واقعا و كثرت دارد واقعا و معنای اينكه
كثرت دارد واقعا اين است كه به حيثی است كه ذهن میتواند آن را به
مراتب تجزيه بكند . در مقابل ، چيزهائی هستند كه واحدند واقعا و ذهن هم
نمیتواند آنها را تجزيه بكند واقعا . مجردات از اين قبيل هستند ، مجرد
واحد است واقعا و ذهن هم نمیتواند آن را تجزيه بكند . نقطه هم چنين است
، خط هم از نظر عرضی در خارج چنين حالتی را دارد .
تركيب جسم از ماده و صورت چنين تركيبی است ، تركيب اينها تركيب
اتحادی است ، يعنی واقعا در خارج وجود واحد است ، و در عين حال عقل
میتواند از آن دو حيثيت واقعی انتزاع بكند ، حيثيت صورت و حيثيت ماده
. يعنی نحوه وجود نحوهای است كه : للعقل ان ينتزع له حيثيتين ، حيثيه
القوه [ ماده ] و حيثيه الفعليه [ صورت ] ( 1 ) .
معنای بشرط لائيت و لا بشرطيت
معنای بشرط لائيت و لا بشرطيت در اينجا اين است كه : اين چيزهائی كه
واقعا وحدت دارند و قابليت انتزاع كثرت دارند ، ذهن برای آنها دو گونه
لحاظ دارد : يك لحاظ اين است كه اين شیء را همانطور كه واحد هست
میبيند . يك لحاظ ديگر تجزيه و تكثير آن است . مثلا اين شیء كه میگوييم
مركب است از قوه و فعل ، در خارج اينطور نيست كه نيمش قوه باشد و
نيمش فعليت ، بلكه معنايش اين است كه اين شیء به تمامه ماده است و
به تمامه صورت است . يعنی دو حيثيت
مختلف و دو درجه از وجود است . اينكه میگوييم به تمامه اين است و به
تمامه آن ، اين را با حس نمیتوانيم تجزيه بكنيم ولی عقل میتواند وجود
اين را به دو حيثيت تجزيه كند : حيثيت ماده و حيثيت صورت . اين دو
حيثيت توأم با يكديگر هستند . يك وقت عقل يكی از اين دو حيثيت را
میبيند به طوری كه آن را در قبال آن حيثيت ديگر میبيند . اين اعتبار
بشرط لائی است . و يك وقت اين حيثيت را میبيند بدون اينكه آن را در
قبال آن حيثيت ديگر ببيند ، بلكه به حيثی میبيند كه میتواند با آن ديگری
باشد و يا نباشد ، اين را میگويند حيثيت لا بشرطی .
مرحوم آقای بروجردی در اصول برای تفهيم مطلب در مشتق ، مثالی در همين
مورد ذكر میكرد كه مثال خوبی بود . ايشان مثال به آب حوض میزد كه امر
متصل خارجی است ، و در عين حال ذهن میتواند آنرا تقسيم به اقسام زيادی
بكند ، آب طرف شمال يا طرف جنوب و . . . ولی اين آبهای تقسيم شده
بحسب ذهن ، در خارج واحدند . اگر نظر بياندازيد به آب يك گوشه حوض ،
اين لحاظ شما به دو صورت است : يكی اينكه اين آب را میبيند و ذهن شما
حد میدهد به آن ، مثلا آب از اين قسمت تا آن قسمت . وقتی كه در گوشه
ديگر بايستيم آيا اين آب باز همان آب است ؟ يعنی همان آب محدود به حد
ذهنی ؟ نه ، ديگر آن نيست ، اما يك وقت شما همان گوشه را میبينيد بدون
اينكه ذهن شما برای آن رسم حد بكند ، بلكه آن را در ضمن آب حوض میبينيد
. در اين صورت به هر طرف كه برويد همان آب است ، اعتبار بشرط لائيت
چنين اعتباری است .
اگر از ما بپرسند كه مثلا اين انسان كه در خارج است ، نامی است ، جسم
است ، حيوان است ، ناطق است و يك سلسله اجناس و فصول و ماده و صور
بر آن صادق است ، آيا مثلا جسميت آن جزئش است يا جزئش نيست ؟ و به
چه شكل جزئش هست و به چه شكل جزئش نيست ؟ جواب اين است كه اين
جسميت دو جور اعتبار میشود ، به يك اعتبار اين جسميت عين ناطقيت است
. چون روح و بدن ، ماده و صورت دو امر مجزا از يكديگر نيست ، مادامی كه
روح با بدن هست
مجموع اينها يك واحد واقعی را به وجود آوردهاند ( 1 ) .
جسميت به اعتبار لابشرطی حتی بر روح هم صادق است ، حتی بر روح هم قابل
انطباق است . ولی به اعتبار ديگر ، يعنی اگر ما نظر بياندازيم بر جسميت
و نظرمان محدود باشد فقط به همين جزء ، به اين اعتبار ديگر روح نيست و
جسم تنها است و روح در مقابل آن است ، و همچنين ماده و صورت ، يعنی
اعتبار ماده و صورت اعتبار كثرت است و اعتبار جنس و فصل اعتبار وحدت
است .
پس اينكه ماده و صورت را با جنس و فصل يكی نمیگيرند ، و در عين حال
میگويند جنس از ماده گرفته شده است و فصل از صورت و بعد از اين سؤال
پيش میآيد كه اگر اينجور است پس يكی است ، جوابش اين است كه :
مقصود اين است كه جنس از همان چيزی اخذ شده است كه ماده اخذ شده است
و فصل از همان چيزی انتزاع شده كه صورت انتزاع شده است ، با اين تفاوت
كه آن چيزی كه مأخذ جنس هست به صورت لا بشرط اعتبار میشود ، و جنس و
فصل از آن انتزاع میشود ، يعنی به حالت وحدت و يگانگی بدون اينكه اين
مرزهای قابل انتزاع را در نظر بگيريم و اگر آن را به اعتبار بشرط لائی اخذ
بكنيم ، ماده و صورت از آن انتزاع میشود .
حال اگر كسی بگويد كه : اگر ماده تغيير بكند ، شما میگوييد ماده بنحو
شخصی اعتبار نشده است ، بلكه بنحو كلی و مبهم اعتبار شده است . بسيار
خوب ، پس اگر جسميت شیء تغيير كرد ولی فصولش مانند نامی و امثال آن
تغيير نكرد ، مثل حركتهای مقداری و حركت در كم ، آيا جسم زايل میشود ؟
اشكال در حركت در كم اين بود كه كميت با جسم طبيعی فرقشان فرق تحليلی
است ، اگر كميت شیء تغيير بكند جسم مطلق تغيير كرده . اگر شخص كم ،
شخص كم نباشد ، شخص جسم ، شخص جسم نيست . آيا در اين حركتهای كمی مثل
نمو و ذبول و تخلخل و تكاثف جسم زايل میشود يا زايل نمیشود ؟
در پاسخ میگويد : جسم به اعتبار اينكه ماده است ، و يك نوعی است در
مقابل صورت ، به اين اعتبار بله ، اين جسم از بين رفته و جسم ديگری آمده
، يعنی اين ماده رفته ماده ديگری آمده ولی جسم به اعتبار لابشرطيتش ، با
رفتن ماده از بين نمیرود ، باقی است به بقاء صورت . صورت كه باقی باشد
، جسم به اعتبار جنسيت خودش باقی است ( 1 ) .
بقای هيولی به بقای فصل اخير
تا اينجا میخواست بقای هيولی را به اين شكل توجيه بكند كه هيولی مع
صوره ما موجود است ، پس موضوع باقی است به اعتبار صوره ما . بعد از
اين مرحوم آخوند ، بدون اينكه در كلامش نشان بدهد كه از مطلبی به مطلب
ديگری
رفته است ، به مطلب ديگری وارد شده است و سخن رنگ ديگری به خودش
میگيرد و میگويد : میدانيم كه حقيقت هر شیء فصل اخير آن چيز است ، يعنی
اگر فصل اخير باشد تمام حقيقت شیء هست و اگر نباشد هيچ نيست ، نه
اينكه جزئش نباشد . يعنی مادامی كه فصل اخير شیء باقی است هويت شیء هم
باقی است ( 1 ) .
به نظر من ارتباط اين حرف با مسأله بقاء موضوع اين است كه ما
میخواستيم هيولی را به تبع صوره ما محفوظ نگهداريم و آن صوره ما همان
مواد بود ، يعنی مواد ثانويه نه اوليه ، يعنی هيولی مع جسميه ما باقی
است ، و اين كافی است در بقاء هيولی . حالا يك قدم جلوتر میرويم و
میگوييم : آن چيزی كه اصل و اساس است فصل اخير و صورت اخير است . چون
صورت اخير هميشه باقی است ، هيولی با صورت شخصی واقعی باقی است . پس
اصلا در اينجا فرض صوره ما وجهی ندارد
تا اينجا در باب ملاك بقاء موضوع دو مطلب گفته شد : يكی اينكه هيولی
باقی است به بقاء صوره ما ، كه اين صوره ما همان صورتهای متوسط است كه
فردی
میرود و فرد ديگر میآيد ، همانهائی كه به اعتباری ماده است و به اعتباری
صورت . مطلب دوم اين است كه هيولی باقی است به بقاء صورت اخير و فصل
اخير .
بقای موضوع به عقل مجرد و مثالی
مطلب سومی در اينجا است ، میگويند : ما چون قائل به مثالهای افلاطونی
هستيم ، خود آن مثالها باقی هستند ( تعبير به مثال نمیكنند ولی مقصودشان
همين است ) . ما چون قائل هستيم كه هر حقيقتی و هر نوعی در عالم ماده و
طبيعت ، ظل يك حقيقت ديگری در عالم ماوراء الطبيعه است كه نسبت اين
به آن ، نسبت ظل به ذی ظل و نسبت فیء به شیء است ، آن دو را دو شیء
جداگانه نبايد فرض كنيم ، بلكه مثل دو چهره از شیء واحد است ، به اين
معنی كه همه حقايق اين عالم يك وجهه ثابتی دارند و يك وجهه متغير ،
وجهه ثابتشان همان وجهه غيبی و ملكوتی يا مثال افلاطونی است ، و وجهه
متغيرشان وجهه مادی و طبيعی است . بنابراين هر چيزی در آن واحد هم زايل
است و هم باقی ، يعنی از وجهه مادی متصرم ، غير باقی و زايل است ، و از
وجهه غير مادی باقی است .
بنابراين ديگر نيازی به فرض بقاء موضوع نيست ، چون نياز به بقاء
موضوع برای اين بود كه وحدت محفوظ باشد ، و با فرض ما وحدت بدون موضوع
محفوظ است . و اگر هم فرض بكنيم از جنبه مادی اصلا وحدت محفوظ نيست ،
هيچ ضرری ندارد ، چون از يك جنبه غير مادی وحدت و تشخص محفوظ است .
اين هم بيان ديگری است برای بقاء موضوع در حركت جوهريه ، كه در واقع
معنايش اين است كه ، ما موضوع هيولی در نظر میگيريم ، حالا هيولی را اگر
صوره ما نتواند بشخصيته نگه دارد و اگر فصل اخير نتواند بشخصيته محفوظ
نگه دارد ، آن عقل مجرد و مثال كه میتواند حافظ وحدت و شخصيت باشد ، نه
از باب اينكه آن چيزی است و اين چيز ديگر ، بلكه معنايش اين است كه
يك نحوه وجود باقی در عالم ديگر دارد و همان وجود باقی كافی است برای
اينكه حافظ وحدت باشد
فصل 25 ( 4 ) ادامه بحث درباره بقای موضوع
بحث در اين قسمت ، ادامه همان بحثهای گذشته است راجع به بقاء موضوع
در حركت جوهريه و اينكه موضوع باقی در حركت جوهريه چيست ؟ گفتيم مسأله
بقاء موضوع اشكال مشتركی در حركت جوهريه و حركت كميه است ، و شيخ با
اينكه قائل به حركت كميه است در تصوير موضوع در حركت كميه ، دچار
اشكال و ترديد شده است ، مرحوم آخوند در مسأله بقاء موضوع تصوير خاصی
داشت كه بيان شد .
اكنون بعد از فارغ شدن از آن بحثها ، میگويد : حق اين است كه همان
طوريكه حركت در ساير مقولات مخصوصا در كميت جايز است ، حركت در جوهر
هم عينا جايز است . بعد مطلبی میگويد كه هم میشود گفت نوعی تشبيه است
و هم میشود گفت كه بيان جديدی در حركت جوهريه است ، همان طور كه مرحوم
حاجی فرموده است .
اشارهای به مبحث تشخص
میگويد : ما مسأله ديگری را اينجا مطرح میكنيم و آن مسأله مشخصات
است . در هر جا كه ماهيت و طبيعتی افراد متعددی داشته باشد ، اين كثرت
افراد بدون اينكه مشخصاتی در بين باشد ، يعنی خصوصياتی كه ما به الامتياز
افراد باشد ، امكان پذير نيست . اگر طبيعتی بنحوی باشد كه افرادش
بخواهند صرف الحقيقه و صرف الطبيعه باشند ، يعنی مشخصات بالخصوص
نداشته باشند ، محال است اين طبيعت افراد متكثر پيدا بكند و قهرا
طبيعت منحصر در فرد میشود . لهذا حكما معتقدند كه در عالم مجردات هر
طبيعتی منحصر به فرد خودش است ، يعنی يك طبيعت و يك ماهيت بيش از
يك فرد ندارد . در عالم طبيعت يك ماهيت میتواند افراد متعدد داشته
باشد ، به علت اينكه هر فردی میتواند مشخصات مخصوص به خود داشته باشد
. مثلا افراد انسان در عين اينكه در ماهيت انسانيت شريكند ، هر فردی از
خود مشخصات به خصوصی دارد كه فرد ديگر ندارد ، يعنی اين مشخصات ما به
الامتياز آن فرد هستند ، و ممكن نيست كه مشخصات در بيش از يك فرد
باشند . معمولا فلاسفه همين خصوصيات زمانی ، مكانی ، كم و كيف ، و مانند
آن را كه عارض شیء میشوند مشخصات مینامند ، و میگويند طبيعت از جهت
اينها شخص شده است .
مرحوم آخوند اين حرف را قبول ندارد ، يك حرفی فارابی دارد كه ايشان
هم همان حرف او را میزند و با مسلك خودش جور در میآيد كه ملاك تشخص
خود وجود است ، نه اين امور عارضی . اين جور نيست كه مثلا انسان به علاوه
كم ، كيف ، وضع و . . . ، جزئی بشود . اگر ميليونها از اين خصوصيات بر
ماهيت اضافه كنيم ، از كليتش خارج نمیشود ، جزئی شدن تنها به وجود است
كه وجود هم عين واقعيت است .
ايشان اين مشخصات را امارات تشخص مینامد . البته گاهی هم در كلمات
خودش ، همان تعبير ديگران را بكار میبرد و از اينها به مشخصات ياد
میكند ، ولی عقيدهاش اين است كه اينها علامات تشخصند نه اينكه مشخص
باشند . اين امور را چه ما مشخص بدانيم و چه اماره تشخص و از لوازم
تشخص ، بهر حال وجود اينها
در وجود يك فرد معتبر است ، يعنی يك فرد بدون داشتن اين مشخصات ،
خودش خودش نيست .
اينجا يك سؤال پيش میآيد و آن اينكه : خود اين مشخصات متغيرند . مثلا
زمان و مكان و وضع و كم و كيف و . . . اشياء متغيرند . آيا با تغيير اين
مشخصات شخص از بين میرود يا اينكه شخص باقی است ؟ اينها چگونه مشخص
هستند كه در عين حال با تغيير اينها شخص از بين نمیرود ؟
جواب میدهند كه مشخصات كه مشخص هستند با عرض عريض مشخص هستند ،
نظير آنچه كه اطباء درباره مزاج میگويند . آنها مزاج را به حاصل تركيب
چند عنصر در موجود زنده اطلاق میكنند منتهی دارای عرض عريض میدانند ، نه
اينكه يك تركيب و حد خيلی دقيق معتبر باشد و مزاج با كمتر يا بيشتر از
آن متحقق نشود
وقتی میگوئيم زمان ، مكان و وضع از مشخصات هستند ، معنايش اين است
كه شیء بدون زمان و مكان و . . . نمیتواند متشخص و موجود باشد ، يعنی
زمان ما ، مكان ما . . . در تشخص معتبر است . پس اگر گفته شود اين شیء
كه مشخصاتش متغير است ، تشخصش باقی است يا باقی نيست ؟ جواب اين
است كه هم باقی است و هم باقی نيست . هيچ مشخصی به آن دقتی كه بخواهيد
باقی نيست ، ولی در عين حال اين شیء در هيچ حالی خالی از هيچ يك از اين
مشخصات نيست ، يعنی هر كدام را بطور فرد ما دارد . پس جسم دائما
مشخصاتش تغيير میكند در عين حال هيچ وقت هم خالی از مشخصات نيست .
پس در شیء ، مشخصات معتبرند بوجهی و غير معتبرند بوجهی ، معتبرند بوجه
العموم و غير معتبرند بوجه الخصوص . نظير همان چيزی كه ما در موضوع
حركت گفتيم كه ماده باقی است بوجه و باقی نيست بوجه آخر ، باقی است
بوجه العموم ( چون در ضمن صوره ما باقی است ) ، باقی نيست بوجه آخر .
اين نيز يك مطلبی كه ايشان اينجا گفتهاند .
مشابهت موضوع در حركت عرضی و حركت جوهری
در اينجا دو مطلب ديگر دارند كه قدری با هم مخلوطند ، يكی از آن دو
ادامه همين مطلبی است كه گفته شد . میگويند : در حركات عرضيهای كه در
وقوعشان هيچ شك نيست ، مثل كيف و أين ، در اينجا موضوع چيست ؟ در
اينجا شما بدون دغدغه جواب میدهيد كه موضوع جوهر است ، يعنی جسم است .
مثلا جسم كه در سواد حركت میكند ، موضوع جسم است و ما فيه الحركه سواد
است . يعنی جسم در هر آنی دارای فردی از سواد است ولی افراد بالقوه ،
يعنی يك فرد متصل
تدريجی دارد كه از آن افراد آنی انتزاع میشود . پس معنای اينكه جسم در
اين رنگ حركت میكند اينست كه جسم موضوع است برای حركت اين رنگ .
در اينجا سؤال میكنيم كه آيا جسم بدون سواد موضوع حركت است يا جسم
اسود موضوع حركت است ؟ مسلما جسم اسود در سواد حركت میكند ، يعنی جسمی
كه در مراتب سواد حركت میكند خودش اسود است . پس موضوع جسم اسود
است و جسم اسود است كه در سواد حركت میكند .
سؤال ديگر : آن سوادی كه در موضوع هست كدام مرتبه از اين مراتب
سوادها است ؟ هيچ كدام ، چون هر مرتبهای را كه بخواهيم بگوييم ، باقی
نيست ، و حال آنكه آن سوادی كه در موضوع اخذ شده سواديست كه باقی است
به بقاء موضوع . پس چيست ؟
جواب اين است كه آن سوادی كه در موضوع اخذ شده است ، آن سواد ما
است كه در هر آنی متحد است با مرتبهای از مراتب سواد . پس ای كسانی
كه منكر حركت در جوهر هستيد و بنظرتان اين حرف مستبعد میرسد كه ما
میگوييم ماده در صورت حركت میكند و مع ذلك موضوع حركت ماده است مع
صوره ما ، به شما میگوييم در آنجاهائی هم كه بنظر شما حركت اشكالی ندارد
مثل اعراض ، در آنجا هم موضوع عينا مثل حركت در جوهر است . يعنی در
آنجا هم موضوع شیء است با ما فيه الحركه ، يعنی نفس ما فيه الحركه [
مثل سواد ] در موضوع اخذ شده است ولی بنحو مبهم پس همانجوری كه متحرك
" جسم اسود " است يعنی جسمی كه هميشه سواد مائی دارد ، در باب حركت
جوهريه هم همين جور است . موضوع ماده است مع صوره ما ، با اينكه ما فيه
الحركه خود صورت است . اين همان مطلبی است كه مرحوم حاجی در پاورقی
بيان كردهاند و گفتهاند .
بنابراين به چندين بيان بقاء ماده توجيه شد ، به بقاء صوره ما ، تشخصش
به تشخص صوره ما ، بقائش به تبع بقاء فصل اخير ، به تبع جوهر مفارق [
مثال افلاطونی ] و حتی بقاء ماده به خودی خود و بالاستقلال كه بگوييم آن
چيزی كه
موضوع است خود ماده است .
در حركت جوهريه نيازی به موضوع نيست
بعد مرحوم آخوند يك مطلبی دارد كه اين مطلب را اگر چه در ادامه همين
بحث گفته است ولی آن مطلب اساس مطالب در اين باب است و آقای
طباطبائی هم بر آن تكيه كردهاند ، و آن اين است كه :
اصلا مسأله موضوع چه نقشی میتواند داشته باشد ؟
در باب حركت اين جور گفتهاند و مرحوم آخوند هم اين جور میگويد كه
معنای حركت در شیء اين است كه كون المتحرك له فی كل آن فرد مما فيه
الحركه . مثلا اگر جسم در مكان حركت میكند معنايش اين است كه در هر آنی
يك مكان دارد غير از مكان اول ، و همچنين ساير مقولات . اين مطلب درست
است ، ولی اين مطلب را ما بايد بشكافيم كه آيا واقعا متحرك در هر آنی
يك فرد از مقوله را بطور جدا جدا دارد ، كه بالفعل از يكديگر متمايزند ؟
و در هر آنی يك فرد پيدا میشود و معدوم میشود ، و بين آنها هيچ گونه
وحدتی نيست ؟ آيا مقصود اين است ؟
اگر مقصود اينست ، اين محال است و از وحدت موضوع هم كاری ساخته
نيست . چون لازمه آن اين است كه غير متناهی محصور بين حاصرين باشد ، و
يكی از ادله بطلان اصالت ماهيت همين است "
كون المراتب فی الاشتداد
انواعا استنار للمراد
"
و اگر هم محال نباشد ، موضوع واحد نمیتواند وحدتش را حفظ كند ، چون
مفروض اين است كه ما فيه الحركه مثلا مراتب سواد متعدد هستند و وقتی
نفس ما فيه الحركه در ذات خودش متعدد است وحدت موضوع برای آنها
وحدت درست نمیكند . چه بسيار موضوعات واحدی كه اعراض متعددی دارند .
و اما اگر معنای اين مطلب كه للمتحرك فی كل آن فرد من المقوله التی
فيها
الحركه ، اين باشد كه متحرك دارای دو نوع فرد است ، يك فرد زمانی
متدرج ممتد ، كه مثلا در مدت يك ساعت يك وجود يك ساعتی دارد نه وجود
آنی ، ولی اين وجود واحد يك ساعتی زمانی به حيثی است كه از هر مرتبه آن
يك فرد آنی انتزاع میشود . پس اينكه متحرك در هر آنی فردی دارد ، به
اعتبار آن فرد زمانيش است ، يك فرد زمانی متصل واحد واقعی دارد كه به
امتداد مكان و امتداد زمان ممتد است و دارای دو امتداد است . چون دارای
چنين فردی است ، از فرد در هر آن يك فرد آنی انتزاع میشود . اگر معنای
اين مطلب اين باشد ، ملاك وحدت ، وجود زمانی ما فيه الحركه است ، نه
اينكه ملاك وحدت موضوع باشد ، و اين را هم ثابت كرديم كه فقط با اصالت
وجود قابل تفسير است . لازمه اصالت ماهيت اين است كه ما فرد تدريجی
نداشته باشيم و همه افراد فرد آنی باشند و همه هم بالفعل باشند و در
نتيجه افراد غير متناهی محصور بين حاصرين باشد كه محال است . پس اگر
اينجور بگوييم ، حتی موضوع باقی مستمر هم نمیتواند مصحح وحدت باشد .
يعنی اگر در ذات كثرت داشته باشند و فرد مندرج زمانی نداشته باشيم ،
گذشته از اينكه فی حد ذاته محال است ، وحدت را هم نمیتواند توجيه كند .
پس در حركت در سواد هم اگر يك فرد تدريجی زمانی نداشته باشيم ، موضوع
نمیتواند وحدت را توجيه كند .
در اينجا مرحوم آخوند اين مطلب را بيان میكنند . بعد آقای طباطبائی از
اين حرف يك نتيجهای میگيرند كه با حرفهای ديگر مرحوم آخوند موافق است
، وقتی وحدت حركت و تشخص حركت و وحدت مراتب حركت به ذاتش است
يعنی به آن فرد تدريجی زمانی خودش است ، اصلا چه نيازی به موضوع داريم ؟
و اساسا مسأله نياز به موضوع از كجا پيدا شده است ؟
گفتهاند كه چون حركت چيزی است كه برای شیء ديگر وجود دارد .
میگوييم دو حركت داريم اگر حركت در اعراض واقع شود به حكم اينكه ما
فيه الحركه عرض است و موضوع لازم دارد ، حركت نيز موضوع لازم دارد . اگر
حركت در اعراض نباشد و ما فيه الحركه نيازمند به موضوع نباشد حركت هم
موضوع نمیخواهد . به عبارت ديگر : در اعراض چنين نيست كه طبيعت حركت
متحركی غير از حركت را اقتضا كند ، بلكه ما فيه الحركه اقتضا میكند كه
متحرك غير از حركت باشد . و لذا در حركتهای عرضيه ، نيازمند به متحركی
هستيم غير از حركت . ولی در حركت در جوهر چون ما فيه الحركه موضوعی را
غير از حركت اقتضا نمیكند ، لذا در اينجا متحرك و حركت يكی است ،
يعنی موضوع و ما فيه الحركه در اينجا وحدت دارد . و لذا میگوييم اين
متحرك بالذات است ، يعنی همان ذاتی كه متحرك است ، همان ذات هم
عينا حركت است . پس اساسا چه نيازی داريم كه برای اثبات موضوع تلاش
بكنيم پس به اين صورت از جستجوی موضوعی كه آن موضوع ولو بوجه غير از ما
فيه الحركه باشد بینياز میگرديم البته اين در حركت جوهری میآيد ولی در
حركت كميه چارهای نداريم جز اينكه حرف مرحوم آخوند را بزنيم مرحوم
آخوند هم در اينجا بيشتر تلاشش در مورد حركت كميه است .
اين بيان ، بيان درستی است ولی بيانی نيست كه زائد بر بيان خود مرحوم
آخوند باشد ، زيرا مرحوم آخوند اولين كسی است كه اين مطلب را طرح كرده
كه در حركت جوهريه متحرك عين حركت است . لذا در اينجا اين سؤال مطرح
شده كه خود مرحوم آخوند كه برای اولين بار قائل شده كه متحرك در حركت
جوهريه عين حركت است ، چرا در اينجا تا اين حد میكوشد كه متحرك را با
ما فيه الحركه دو چيز فرض بكند ؟ اين مطلب برای حكمای بعد از وی محل
بحث و سؤال گرديده است .
ولی ظاهرا علت اين امر اين است كه مشكل اختصاص به حركت در جوهر
ندارد . اگر مشكل به حركت در جوهر منحصر بود ، شايد ايشان هم همان بيان
آقای طباطبائی را میكرد و رد میشد . مشكل عينا در حركت كميه هم وجود
دارد و در حركت كميه اين مطلب را نمیتوانيم بگوئيم ، در حركت كميه
بايد بنحوی ميان
موضوع و ما فيه الحركه يك امتيازی قائل شويم ولو امتياز به همين صورت
كه در اينجا گفتيم باشد . حتی در آخر بيانش گفت در حركت غير كميه هم
بايد همين را بگوئيم . يعنی همانطور كه در حركت كميه بايد موضوعی فرض
كنيم كه آن موضوع متلبس است به ما فيه الحركه ولی بنحو ابهام ، در
حركت كيفی هم بايد موضوع را چيزی بدانيم كه متلبس است به همان كيفيت
بنحو ابهام . چون در آنجا چارهای نداشته است جز اينكه مطلب را به نحوی
حل كند و حل آن نيز از آن طريق بود كه بيان كردند و بعد مماشاه للقوم
گفته است كه عين اين مطلب در حركت جوهريه نيز قابل پياده كردن است .
يعنی اگر خيلی اصرار داريد كه در باب حركت جوهريه حتما بايد موضوعی غير
از ما فيه الحركه در نظر گرفته شود ، میگوئيم هر چه در جای ديگر میگوئيد
همان را ما در اينجا میگوئيم . در واقع دارد جواب قوم را میدهد كه هر چه
شما در باب حركات كميه میگوئيد عينا همان را در باب حركت جوهريه و
بلكه در حركات كيفيه نيز بايد گفت ، نه از باب اينكه نياز به اين
مطلب بوده است كه حتما در باب حركت جوهريه بايد به نحوی يك موضوعی
غير از ما فيه الحركه فرض بكنيم .
پس مطلب نهائی و اخير همين است كه در اواخر كلمات مرحوم آخوند آمده
است و آن اينكه : اصلا اگر ما باشيم و حركت جوهريه ، هيچ ضرورتی اقتضا
نمیكند كه قائل به يك موضوع باقی باشيم . در بحث موضوع گفتيم كه سه وجه
برای نياز به موضوع ذكر شده [ كه هيچكدام در حركت جوهريه جاری نيست ] .
بله ، اگر مقصود شما از موضوع معنای اعم باشد ، و آن اينكه : هر حركتی
نيازمند به مادهای هست كه قبول بكند حركت را ، چون حركت قوه و فعليت
است ، يك حامل قوهای لازم دارد كه آن ماده است ، جواب میدهيم كه ماده
غير از موضوع است به آن معنی كه ما در باب موضوع میگوييم در ماده
ضرورتی ندارد كه بقائش را فرض بكنيم . وقتی ماده را بعنوان موضوع فرض
میكنيم چارهای نداريم جز اينكه برايش بقاء فرض كنيم و گرنه خود ماده
اقتضاء بقاء ندارد ، بلكه
شیء متحرك در هر مرتبهای كه هست آن مرتبه ماده است برای مرتبه بعد و
مرتبه بعد ماده است برای مرتبه بعد ، و حتی گفتيم در حركت ، ماده و
صورت و قوه و فعليت هم آغوشند . خلاصه اگر موضوع به معنای ماده مقصود
باشد حرفی نيست ولی اين همان موضوع محل بحث در اينجا نيست .
حركت جوهری روح حركت عرضی ، و دهر روح زمان است
بعد يك تفريعی مرحوم آخوند دارد كه تا آنجا كه در نظرم هست در
تعليقات " شفا " هم ذكر شده و شايد اصل آن در خود " شفا " هست .
اين تفريع را بهتر بود در بحث زمان ذكر میكردند ولی در اينجا آوردهاند .
میگويند : " فالحركه بمنزله جسد روحها الطبيعه ، كما أن الزمان بمنزله
جسد روحه الدهر " تعبيرشان اين است كه نسبت حركت به طبيعت نسبت بدن
به روح است . اين را مرحوم حاجی اينطور توضيح دادهاند كه مقصودشان از
طبيعت ، همان طبيعت سيال است ، و در نتيجه مقصود از حركت ، حركت غير
جوهری است . در واقع مقصود اين است كه : حركت عرضی بمنزله بدن است و
طبيعت سيال كه حركت جوهری است بمنزله روح است . يعنی نسبت حركت
عرضی با حركت جوهری نسبت بدن با روح است . همانطور كه روح مقوم بدن و
بمنزله صورت است ، حركت جوهری هم مقوم حركات عرضيه است ، كما اينكه
زمان به منزله جسدی است كه روحه الدهر . توضيح مفصل اين تعبير در بحث
زمان خواهد آمد ، ولی در اينجا به طور اجمال توضيح میدهيم .
مرحوم آخوند به تبع ديگران زمان را مقدار حركت میداند ، يعنی هر حركتی
دارای دو مقدار است : يكی مقدار به حسب مسافت ، يعنی ما فيه الحركه ،
و ديگری مقداری كه گاهی كمتر و گاهی بيشتر میشود و ما آنرا زمان میناميم
. منتهی اين زمان عمومی كه ما همه اشياء را با آن مقايسه میكنيم ، از نظر
قدما مقدار حركت فلك الافلاك بود ، ولی مرحوم آخوند معتقد است كه زمان
عمومی مقدار حركت
جوهريه است . بهر حال زمان مقدار حركت است و حركت چه جوهری و چه عرضی
يك امر طبيعی است . پس زمان كه مقدار حركت هست از مختصات طبيعت
است . از طرفی حكما قائل به عالمی هستند كه آن را عالم دهر يا عالم
ملكوت میگويند ، عجالتا ما اسم آن را عالم ماوراء الطبيعه میگذاريم ( و
كاری به تفصيلات آن نداريم كه به دهر أيمن و دهر أيسر ، و ملكوت اعلی و
ملكوت اسفل قائل هستند ، اينها بماند برای محل خودش ) .
نسبت موجودات ملكوتی با عالم ملك ، نسبت دو موجود متباين نيست ،
بلكه طبيعت تنزل عالم ملكوت است و ظل آن است ، مثل سايه شخص در اين
دنيا كه انعكاسی از شخص است و چيز جدا گانهای نيست ، اينها هم تقريبا
برای عالم طبيعت و عالم ملكوت چنين چيزی قائل هستند ،
چرخ با اين اختران نغز و خوش زيباستی صورتی در زير دارد آنچه در
بالاستی
و معتقدند كه يك ذات نوع مادیاش در طبيعت وجود دارد و نوع عقلانيش
در آن عالم وجود دارد . و اما بر گردان زمان در آن عالم چيست ؟ آنچه كه
مطابق زمان است در آن عالم چيست ؟ وجود ملكوتی زمان چيست ؟ همين جور
كه انسان ملكی و انسان ملكوتی داريم و انسان ملكوتی وجودی دارد متناسب
با آن عالم ، حتی بقول شيخ اشراق در اعراض هم چنين است ، يعنی همين طور
كه حرارت ملكی داريم حرارت ملكوتی هم داريم ، و حتی صور هندسی و رياضی
هم به عقيده او همين طور است . آيا زمان هم يك وجودی متناسب با آن
عالم دارد يا ندارد ؟ به آن وجودی كه در آن عالم متناسب با زمان است
اصطلاحا دهر میگويند . اين است كه مرحوم آخوند در اينجا میگويد : حركت
عرضی بمنزله بدن است كه روحش حركت جوهری است ، كما اينكه زمان هم
بمنزله بدنی است كه روحش دهر است . اين توضيح اجمالی اين مطلب بود كه
عرض شد
وجود دو طبيعت در انسان
بعد مرحوم آخوند يك مطلب ديگری میگويد كه به مباحث دو سه ورق پيش
مربوط میشود ( 1 ) . از جمله بی نظميهای اسفار همين " بحث و تحصيل "
در صفحه 98 است كه بطوری آورده شده است كه انسان تصور میكند دنباله فصل
قبل است و حال آنكه يكباره به مطلب چند فصل قبل راجع به مباشر حركت
منتقل شده است و اينكه علت مباشر حركات عرضی طبيعت است ، و اينرا به
صورت اشكالی بر مطلب لعلك تقول . . . ذكر میكند و جواب میدهد . آن
اشكال اين است كه : شما فلاسفه معتقد هستيد كه فاعل حركت خود طبيعت
است و انواع حركتها و تغييرهائی كه در بدن انسان واقع میشود ، اعم از
ارادی و اختياری مثل حركت دست و پا ، و غير ارادی مثل حركتهای كبد و
قلب و نظاير آن ، مبدئش خود طبيعت است ، يعنی طبيعت موجود در اعضاء
. يعنی اينها مقتضای خود طبيعت است ، يعنی طبيعت موجود در اعضاء .
يعنی اينها مقتضای خود طبيعت است . و نيز يك اصل ديگری داريد و آن
اينكه : هر فاعلی اگر فعل را به اقتضای خودش انجام بدهد ، تضادی ميان
فعلش و طبيعت به هيچ شكلی برقرار نمیشود . اين فعل برای آن فاعل خستگی
و اعياء ايجاد نمیكند ، چون به مقتضای ذات خود انجام میدهد . مثل اينكه
مثلا قوه جاذبه يك كاری را انجام بدهد ، در اين مورد معنی ندارد در اثر
تكرار و ادامه كار از نيرو كم بشود و خسته بشود ، يا قوه
مغناطيس و نظاير آن . در حاليكه در افعال طبيعت خستگی هست . شما
میگوييد حركات عرضی مثلا كارهای بدن ما طبيعی است و محرك در اينها
طبيعت است ، اگر چنين است خستگی چرا پيدا میشود ؟ و اين اعياءها و
خستگيها كه حاكی از يك نوع عدم توافق با طبيعت است از كجا پيدا میشود
؟ اين از مسأله خستگی .
و يك مطلب ديگر چيزی است كه اطباء قديم كه فيلسوف هم بودند در باب
رعشه دارند . اين چه حالتی است كه در بدن پيدا میشود كه گاهی میبينيد
بیاختيار دست يك فرد مرتعش میشود . ارتعاش دو حركت متضاد است . مثلا
بالا و پايين میرود ، چپ و راست میرود . يك قوه واحد از آن جهت كه
واحد است امكان ندارد كه منشأ دو حركت متضاد شود . آنها معتقدند كه در
رعشه دو نيروی متضاد دائما در حال تصاحب اين حركت هستند . از اين طرف
كه حركت میكند يك نيرو سبب آن است ، از آن طرف كه حركت میكند نيروی
ديگر سبب آن است . میگفتند : مثل اينكه در يك حالت رابطه نفس با
طبيعت يك نوع نقصانی پيدا میكند و در آن نوعی خلل واقع میشود و نوعی
تجاذب صورت میگيرد ، به اين معنا كه : مثلا اگر دست به كلی لمس شود و
فلج گردد ، رابطه ميان نفس و اين قوای طبيعی به كلی بريده میشود . و لذا
طبيعت همان حالت اوليه خودش را پيدا میكند و مثل يك جسم عادی میشود
كه روی قوه ثقل به زمين میافتد . يعنی اين دست ديگر اطاعت نفس را
نمیكند و ارتباطی برقرار نيست كه اگر نفس اراده كند اعصاب متحرك شوند
. در حالت رعشه مثل اين است كه عضو از يك طرف از چنگال نفس رها
میشود و از طرف ديگر مثل اينكه طبيعت به آن دست میاندازد و میخواهد آن
را در اختيار بگيرد ، و در اثر اين دو حركت و نيروی متضاد و متعارض ،
اين عضو دائما در حال تجاذب به اين سو و آن سو است . اين يك فرضيهای
است كه آنها داشتند .
از اين نظر علاوه بر اعياء اشكال دومی پيدا میشود كه رعشه چرا حادث
میشود ؟ اگر بنا باشد طبيعت مسخر نفس باشد ، و آنچه را كه انجام میدهد
به
مقتضای ذات خودش است اين اختلاف و تنازع و كشمكش ميان نفس و طبيعت
برای چيست ؟ اين مسألهای است كه اگر در اينجا مهم نباشد در مسأله معاد
مهم است .
مرحوم آخوند جواب میدهد : كه ما دو طبيعت داريم ، يك طبيعتی است كه
مسخر نفس است طوعا و يك طبيعتی است كه مسخر نفس است كرها . يعنی
يك طبيعت داريم كه منبعث از ذات نفس و منشأ و معلول خود نفس است ،
و يك طبيعت داريم كه معلول نفس نيست بلكه متحد و مرتبط با نفس است
و اين همين است كه محسوس است ، ماده ايست كه مثلا از ماده منويه آغاز
میشود و تدريجا تكامل پيدا میكند و مورد تعلق نفس قرار میگيرد .
ايشان معتقد است كه ما با اين طبيعت محسوس و مادی خودمان يك طبيعت
ديگری هم مماثل و مشابه با آن داريم كه آن معلول و منشأ نفس است و ذاتی
نفس است و جدا ناشدنی از آن ، و اين همان چيزی است كه از آن به بدن
اخروی و يا بدن مثالی تعبير میكنند . هر انسانی همين حالا به موازات همين
بدن يك بدن ديگر كه آن هم نوعی طبيعت است دارد و مثل همين بدن مادی
جسمانی است ، يعنی دارای طول و عرض و عمق است . شرط جسمانی بودن غير
از ابعاد داشتن چيز ديگری نيست . تعريف جسم اين است كه : جوهری است
كه دارای ابعاد است . آن بدن هم همين ابعاد را دارد و عينا مشابه با
همين بدن است و به ازاء آن است ، به ازاء سر ، سر و بازاء چشم ، چشم و
. . . هر چه در اين طبيعت هست در آن طبيعت هم هست . و به حكم اينكه
منشأ به انشاء نفس است ، جزء ذات نفس هم هست ، و بيشتر جنبه صوری
دارد و جدا ناشدنی از نفس است و با مردن هم همراه نفس و روح است كه
همان بدن برزخی و اخروی است .
طبيعت ديگر ، يعنی طبيعت مادی هم تا نفس در اين دنيا هست مسخر نفس
است . ولی ذات اين طبيعت يك اقتضا دارد و تسخير برای او اقتضای ثانوی
به وجود آورده است . او هم الان مطيع نفس است ولی مثل اينكه او را كرها
مطيع
: يا رسول الله هر چه شما بگوييد ، همان را ما انجام میدهيم ، اگر بگويی
در دريا بريزيد ما میريزيم ، در آتش برويد ، میرويم ، آيا اين جبر است
؟ كدام جبر ؟ كدام چوب ؟ كدام فلك ؟ نه ، هيچ اجباری در كار نيست .
اين طبيعی طبيعی و عادی عادی است . يعنی آنچه مثلا پيغمبر ( ص ) میخواهد
، سعد بن معاذ لو خلی و طبعه ، بدون خواست پيغمبر ( ص ) او هم به همين
شكل میخواست ؟ نه ، اينطور هم نيست . به دليل اينكه بعد از پيغمبر
درست مثل اينكه
روحی از بدنی رفته باشد به حالت اوليه خودشان برگشتند .
پس چيست ؟ اينجا نوعی تسخير است ، يعنی بدون اينكه جبر در كار باشد
يا زوری در كار باشد به اين كار دست میزنند . يعنی اراده و ميل اينها و
طبيعت نفسانی اينها در اثر وضع تسخيری هماهنگی پيدا میكند با خواسته
تسخير كننده . حكما معتقدند كه طبيعت مادی وقتی با روح و نفس متحد
میشود ، مسخر نفس میشود ، اين چنين تسخيری كه نفس در حالی كه موجود
زنده است و تحريك میكند ، مثلا دست را حركت میدهد ، نه اين است كه
نفس مجبور كرده است طبيعت را ، آن چنانكه انسانی انسان ديگر را مجبور
میكند ، و نه اين است كه اين حركت مقتضای ذات طبيعت باشد لو خلی و
نفسه ، بلكه مقتضای ذات طبيعت است در حال اتصال به نفس ، يعنی يك
چنين حالت بين بينی هست .
عدم خستگی در آخرت
پس سخن مرحوم آخوند اين است كه ما دو طبيعت داريم ، يكی آن طبيعتی
كه ناشی از ذات نفس است ، در آنجا ملال و خستگی و كسالت و اين حرفها
معنی ندارد ، و به همين جهت در عالم برزخ و قيامت هيچ متنعمی از تنعمش
دل زده نمیشود . يكی از ايرادهائی كه بعضی افراد میگيرند اين است كه
میگويند : اين بهشتی كه شما میگوييد ، بايد خيلی جای خستگی آوری باشد ،
چون آدم وقتی بطور دائم غرق در همه نعمتها باشد ، خسته میشود و دل آدم را
میزند . وقتی به انسان خوش میگذرد كه چيزی را نداشته باشد و به او بدهند
و مرتب كمبودهائی باشد و فراهم شود و گرنه خسته خواهد شد .
قرآن جواب میدهد كه نه ، خسته نمیشوند " « و لا يبغون عنها حولا » "
اتفاقا آنجا يك جائی است كه انسان از آن خسته نمیشود و در پی بدل آن
نمیافتد . يكی از علل اين وضع اين است كه آنچه آنجا هست مقتضای ذات و
طبيعت نفس است . خستگی در آنجا مثل اين است كه قوه جاذبه يا مغناطيس
از كار خودش خسته
شود . اين محال است كه يك چيزی مطلوب بالذات نفس باشد و بعد بيزاری
از آن پيدا بشود . علت خستگی در اين عالم اين است كه آنچه كه آنرا
مطلوب تصور میكند بعد از آنكه به آن میرسد به نحو طبيعی احساس میكند كه
اين مطلوب حقيقی وی نبوده . مثلا عاشق خيال میكند همه دنيا در معشوقش
خلاصه میشود و بعد از رسيدن به او از باب اينكه میگويند وصال مدفن عشق
است ، میبيند مطلب جور ديگری است و سردی پيدا میشود . اين از باب اين
است كه واقعا معشوق بالذات او اين نبوده است و خيال میكرده كه اين
است ، يعنی بعد از رسيدن ، از راه يك نوع استشمام فطری احساس میكند كه
به گم شده اصليش نرسيده است ، نه اينكه واقعا گم شده و مطلوبش بوده و
بعد مطلوب تبديل به منفور شده ، بلكه كشف میكند كه مطلوب واقعيش
نبوده . لهذا اشياء اگر بسوی غايت واقعی و حقيقيشان حركت بكنند و برسند
، محال است كه آرامش پيدا نكنند . " « ألا بذكر الله تطمئن القلوب
" ، اشاره به همين مطلب است . يعنی انسان يك طبيعتی دارد كه به هر چه
برسد آرام نمیگيرد ، چون واقعا مطلوب بالذات او نيست ، ولی وقتی به
مطلوب بالذات خودش برسد محال است كه آرام نگيرد و باز بخواهد از آنجا
منتقل بشود به جای ديگر . آنجا سر منزلی نيست كه اگر كسی به آن برسد
انديشه انتقال به منزل ديگر هم برايش پيدا بشود .
بنابراين مسأله خستگيها مربوط به طبيعت مادی است نه مربوط به طبيعت
روحانی . طبيعت مادی آنچه كه انجام میدهد بنحوی مقتضای خود طبيعت است
، ولی بنحوی ديگر مقتضای خود طبيعت نيست . و گفتيم اين حالت بين
طبيعت اولی و حالت اجبار است ، نه اجبار است و نه طبيعت اولی ، نوعی
كره و كراهت برای طبيعت هست ، پس در واقع وقتی طبيعت اين كارها را
انجام میدهد ، اين اعياء و خستگی ناشی از آن جنبه استكراه طبيعت است
دو اعتبار حركت قطعی و توسطی در حركت جوهری
يك مطلب را بيان نكرديم كه اكنون به آن اشاره میكنيم . در گذشته بحث
حركت توسطی و حركت قطعی آمده است و گفتهايم كه مرحوم آخوند هم قائل به
حركت توسطی است و هم قائل به حركت قطعی است . به اعتبار حركت قطعی ،
شیء در حال حركت يك فرد زمانی متدرج الوجودی از ما فيه الحركه دارد كه
آن فرد در زمان موجود است به اين معنا كه تمام آن در تمام زمان موجود
است . چون يك فردی است كه به امتداد زمان ممتد است ، اولش در اول
زمان و وسطش در وسط زمان و آخرش هم در آخر زمان موجود است . اين را
حركت قطعی میگوييم . ولی در عين حال حركت ، اعتبار ديگری دارد كه به آن
اعتبار بتمامه در مجموع زمان موجود است . بتمامه در اول زمان و در وسط
زمان و در آخر هم موجود است .
وقتی كه حركت دو اعتبار داشته باشد ، اين دو اعتبار در حركت جوهريه
هم جاری است . پس حركت به اعتبار فرد قطعی زمانی خودش يك شیء متدرج
الوجودی در زمان است و سيال است به سيلان زمان . و به اعتبار حركت
توسطی خودش يك موجود آنی الوجودی است كه مستمر در جميع مراتب زمان
است . اين مسألهای است كه مكرر گفته شده و مرحوم حاجی هم تكرار كرده
است
فصل 25 ( 5 ) رابطه نفس و طبيعت
نحوه تسخير نفس در طبيعت
در جلسه پيش مقداری در مورد مطالب " بحث و تحصيل " فصل 25 بحث
كرديم . مرحوم آخوند در اين بحث اشكالی را مطرح كرده است و بعد به
جواب آن پرداخته است . اشكال از شيخ است ، شيخ به اينكه طبيعت تحت
تسخير نفس قرار میگيرد قائل هست . يعنی او هم معتقد است كه با پيدايش
نفس طبيعت مادی يعنی قوای مادی جسم ( 1 ) مقهور نفس است ، يعنی
كارهای خودش را تحت تدبير نفس انجام میدهد ، مثل يك عده افرادی كه در
يك تشكيلاتی قرار دارند و يك قدرت قاهرهای اين تشكيلات را اداره میكند
و هر فردی در عين اينكه استقلال دارد ، برنامهای را كه از آن قدرت ما فوق
به او محول شده است اجرا میكند . يعنی او عمل میكند ، ولی طوری عمل
میكند كه اگر تحت آن قدرت قاهره نبود آنطور عمل نمیكرد .
اين مقدار را شيخ هم قبول دارد ، ولی بحث در نحوه مقهوريت است . آيا
اين
مقهوريت حالتی شبيه حالت اكراه و اجبار را دارد كه طبيعت بر خلاف
مقتضای خودش تحت تسخير نفس عمل میكند ؟ و يا اينكه نه ، در حاليكه
مسخر نفس هست ، جنبه كره و اجبار در اينجا معنی ندارد . يعنی عملش صد
در صد طبيعی میشود و بطور طبيعی انجام میگيرد .
به اين مطلب بايد توجه داشته باشيد كه در باب علت و معلول ، از جمله
تقسيماتی كه كردند يكی همين تقسيم است كه علتها ، يا علت طبعی است و
يا علت قسری . از ناحيه معلول هم كه حركت است ، تقسيم میكنند و
میگويند حركت يا طبعی است يا قسری ، از ناحيه فاعل اگر باشد گفته میشود
فاعل بالطبع و فاعل بالقسر .
فاعل بالطبع ، يعنی اينكه فعل فاعل به مقتضای ذات خودش است . يعنی
اگر او را رها كنيم و هيچ عامل ديگری دخالت نكند ، او اين كار را انجام
میدهد ، عامل بالقسر اين است كه فاعل كاری را انجام میدهد ولی در تحت
اجبار عامل بيرونی مثال معروف آن چنين است : اگر سنگ را به هوا پرتاب
كنيم ، بطور طبع به طرف مركز زمين میآيد ، ولی بالا رفتنش به قسر و با
فشار نيروی خارجی است ، و اگر چنين نيروئی نباشد ، به طبع خودش بالا
نمیرود .
بعد حكما به يك نوع فاعليتی رسيدند كه دقيقتر است ، و آن فاعليت بين
بين است ، نه میشود آن را طبعی گفت و نه قسری ، آنرا اصطلاحا فاعليت
بالتسخير میگويند كه ظاهرا تا زمان شيخ از آن دو فاعليت تفكيك نشده بود
. در فاعليت بالتسخير ، فاعل از يك طرف كارش شبيه فاعل بالقسر است ،
يعنی يك قوه ما فوق وجود دارد كه اگر آن قوه نبود اين فاعل آن كار را
انجام نمیداد . ولی از جهت ديگر شبيه فاعل بالطبع است و آن جهت اينكه
الان كه اتصال پيدا كرده است با قوه ما فوق ، حالتش عوض شده است ، به
اين معنی كه الان كه با او متحد شده است اين چنين نيست كه مثلا با يك
ضربه خارجی چنين میكند ، بلكه در حال اتصال با او ، با او هماهنگ است .
گاهی افرادی پيدا میشوند كه مقهور اراده افراد ديگر
میشوند ، البته نه مقهور زور او تا حالت اكراه پيش بيايد ، بلكه مقهور
اراده فرد ديگرند . يعنی چنان مجذوب او و مريد و تحت تأثير او هست كه
هر چه را كه او اراده میكند اين نيز اراده میكند ، نه اينكه او اين را
بالجبر وادار میكند ، بلكه رابطهای بين قاهر و مقهور برقرار شده است كه
هر چه را كه او اراده بكند اين هم اراده میكند . البته اين حالت تا
هنگامی باقی است كه آن رابطه خاص برقرار باشد ، و همين كه اين رابطه
قطع شود ، مسير اين [ مقهور ] هم تغيير میكند و برمیگردد به حالت اولی .
شيخ گفته است ، طبيعت در حاليكه مسخر نفس است ، اين چنين نيست كه
همه كارها را از روی طوع و رضا انجام بدهد ، بلكه اين نوعی كرده و اجبار
است . البته مقصودش شايد اجبار در حد قسر نباشد بلكه همان نيمه اجباری
كه گفتيم میباشد . و لذا شيخ میگويد : علت اينكه خستگی و رعشه در طبيعت
پيدا میشود ، اين است كه طبيعت اين كار را صد در صد به مقتضای طبع
خودش نمیكند ، والا معنی ندارد يك قوهای كاری را به مقتضای طبعش بكند
در عين حال خستگی برايش پيدا شود . حكما معتقدند كه رعشه در اثر جنگ دو
حالت طبيعت به وجود میآيد ، طبيعت وضعی پيدا میكند كه آنا فانا مثل
دستگاههای الكتريكی كه مرتب قطع و وصل میشود ، و اين حالت باعث رعشه
میشود .
شيخ میگويد : طبيعت در حاليكه مسخر نفس هست اگر كار از روی طاعت
محض و رضای محض انجام میداد هيچ وقت برای او خستگی و رعشه پيدا نمیشد
.
مرحوم آخوند به شيخ جوابی میدهد كه جواب او مبنايی است . میگويد :
نفس دارای دو طبيعت است البته شيخ قائل به دو طبيعت نيست كه هر دو
واقعا طبيعتند ، و اين دو با هم به نوعی اختلاف عددی دارند . اين دو
طبيعت ، يكی مقهور نفس است طوعا و در او هيچ جنبه كره وجود ندارد ،
چون منبعث از ذات
نفس است ، يعنی قوهای است كه از ذات نفس جوشيده و به وجود آمده است
، جزء نفس است ، در عين اينكه طبيعت است . و يك طبيعت ديگر هست كه
اطاعت او از نفس از روی كره است ، يعنی همان حالت نيمه كره [ تسخير ]
. يعنی يك امری است كه به واسطه اتصال با نفس مسخر است و مادام كه
اين اتصال محفوظ است چون وحدت ذاتی با نفس دارد مطيع است ، اتصال كه
برداشته بشود فورا به حالت اوليه برمیگردد .
اين مطلب بنابر همان مبنای مرحوم آخوند در حركت جوهريه میباشد ، يعنی
ايشان چون قائل به حركت جوهريه است قائل به دو طبيعت است . در ابتدا
، مثلا جنين انسان يك طبيعت محض است مثل همه طبايع عادی عالم يك
مركب صد در صد طبيعی است ، ولی تدريجا صورت وقوه جوهری همان طبيعت ،
تكامل پيدا میكند ، همين طبيعت كه برای نفس به منزله ماده است ،
تدريجا نفس از او پيدا میشود و تكامل پيدا میكند ، به اين معنی كه اين
مرتبهای كه مرتبه اول نفس است و خود او صورت است برای مرتبه طبيعی ،
در مراتب بعد برای مراتب عاليتر نفس ماده میشود . طبيعت آنجا كه
متحول به نفس میشود ( نفس به عقيده ايشان جسمانی الحدوث و روحانی
البقاء است ) ، اين چنين نيست كه يك امر مادی محض محض و يك امر
مجرد مجرد وجود داشته باشد . بلكه يك واقعيت متصل است و به يك معنی
مادی و مجرد با هم مخلوط هستند ، يعنی مراتب يك شیء تدريجا از ماديت
به تجرد میرسد . مثل اينكه يك جسم سبز اگر زرد میشود اين چنين نيست كه
تا اين لحظه سبز باشد و يك مرتبه خط زردی پيدا بشود ، بلكه از اين
مراتب میگذرد و بسوی زردی میرود به طوری كه اصلا مرزی برای آن نمیشود
تصور نمود .
نتيجه اين میشود كه نفس در مراحل ابتدائی خودش و مراتب نزديكی كه با
طبيعت بدن دارد ، خودش يك نوع طبيعت است ، يعنی احكام اين طبيعت را
دارد كه دارای ابعاد طول و عرض و عمق است . اين همان است كه به آن بدن
مثالی يا
برزخی میگوييم ، بدن است واقعا ، مشابه اين بدن است واقعا ، و از
مراتب اين بدن است همين الان واقعا ، بدن و طبيعت است به اين معنی .
آن بدن و آن طبيعت جزء جوهر نفس است و جداشدنی از نفس نيست . اين
طبيعت كه در مراحل اول برای نفس ماده بوده است در مراحل آخر كه اين
تبدلات پيدا میشود بدن كه در يك حال باقی نيست و دائما در حال تغيير
است تدريجا به صورت يك امر عارضی برای نفس در میآيد ، يعنی حكم
فضولات بدن مانند مو و ناخن را پيدا میكند كه در اصل جزء بدن است و يا
مانند چركها كه در اصل همان پوستها است كه سلولهای زندهای بودند ولی
بعدها بصورت امور زائد در میآيند ، اينها در يك مرحله جزء بدن و ماده
نفس بودند و متحد بودند ولی بعد به صورت فضولات در میآيند .
ايشان میگويند اين بدن طبيعی كه از عناصر تشكيل شده است ، تدريجا به
صورت امری در میآيد كه از جنبه ارتباطش با نفس حكم فضولات را پيدا
میكند ، يعنی جدا شدنش از نفس مثل جدا شدن فضولات ديگر است كه جدا
شدنشان در عين اين است كه بدن موجود است . بنابراين ما دو طبيعت داريم
، يك طبيعت كه ناشی از ذات نفس است ، اين طبيعت چون جزء نفس است
طاعتش از نفس طوعا است و او رضای مطلق است . و اما اين طبيعت كه
همان قوای موجود در عناصر باشد ، اينها مسخر هستند و نوعی كره در كار
آنها وجود دارد .
تفكيك ميان قوای مادی بدن
در اينجا مرحوم آخوند تعبيری دارد . بعد از اينكه میگويد : " للنفس
طبيعتان " ، میگويد : " و لها ايضا ضربان من القوی " و نيز برای نفس
دو نوع قوه وجود دارد . بعضيها به طوع عمل میكنند و بعضيها بالاكراه عمل
میكنند . در مقام مثال در اينجا در واقع بين قوای مادی هم نوعی تفكيك
قائل میشود ، میگويند : بدن دو نوع حركت دارد : يكی حركات كمی و كيفی و
طبعی ، و ديگر
حركات اختياری از قبيل حركات وضعی و أينی . حركات كمی مثل رشد بدن .
تغيير رنگ و حرارت و نظائر آن تغيير كيفی است . حتی بعضی از حركات را
میشود حركت طبعی دانست ، مثل حركت قلب ، حركت كبد ، امعاء ، رودهها
و نظاير آن ، اينها اعمال و حركات اختياری نيستند ، يعنی انسان اينها را
با اراده و اختيار انجام نمیدهد . عمل ارادی مثل حركتهای أينی يا وضعی
است كه انسان از جايی به جايی میرود يا وضع خود را تغيير میدهد . ايشان
میگويند : خستگی در اعمال طبيعی نوع دوم است ، درست هم هست . هيچگاه
بدن در اعمال طبيعی نوع اول خسته نمیشود ، مثلا قلب در حركت خودش خسته
نمیشود و نيازی به استراحت ندارد كه مدتی متوقف بشود و دوباره كار كند
. اين با آنچه كه اطبا امروز میگويند منافاتی ندارد . منظور اطبا به معنی
تحميل كار زيادتر از ميزان قدرت است . اينكه اينها اسمش را خستگی
میگذارند غير از خستگی مورد نظر آنها است . در نوع دوم كه كارهای
اختياری است اعياء و خستگی معنی دارد .
حاجی در اينجا يك اعتراضی كرده است به مرحوم آخوند كه اين چه فرق كرد
با حرف اولتان ؟ اول گفتيد " و للنفس طبيعتان " ، هر دو مقهورند ،
يكی از روی طوع و ديگری از روی كره ، بعد میگوئيد : " و لها ايضا ضربان
من القوی " ، مگر قوه غير از طبيعت است و مقصود شما از طبيعت مگر غير
از همان قوههای طبيعی است ؟ خوب ، بازگشت اين [ حرف دوم ] به همان
است نه به چيز ديگر . اين مناقشهای است كه كسی ممكن است بگويد وارد
است ، يا حلش بكند به اين نحو كه كلمه " ايضا " را بردارد و جمله دوم
را عطف تفسيری جمله اول حساب كند .
رابطه حركات طبيعی بدن و نفس
ولی ظاهرا اينطور نيست ، مرحوم آخوند يك مطلب ديگری را هم در اينجا
میخواهد بيان كند و آن اينكه : در باب حركات طبيعی اين مسئله مطرح است
كه
آيا كارهای طبيعی كه در بدن صورت میگيرد و ما اصطلاحا آنها را كارهای غير
اختياری میناميم ، اينها واقعا صد در صد طبيعی است ؟ يعنی هيچ نحو
ارادهای از نفس تعلق نگرفته است ؟ چون فعل اگر فعل نفس باشد مساوی
است با ارادی بودن . بياييم همين جور كه امروزيها میگويند بگوييم كه ما
يك سلسله كارهای نفسانی در بدن داريم كه همين كارهای اختياری است و يك
سلسله كارهای طبيعی داريم . و فلسفه دكارت بر همين اساس است .
اگر ما قائل بشويم كه حركات اعضائی از قبيل قلب مستقل از نفس و روح
انجام میگيرد ، همان ثنويت دكارت را پذيرفتهايم . آيا امثال مرحوم
آخوند به چنين ثنويتی قائل هستند ؟ نه ، مرحوم آخوند يك حرفی دارد كه
حرف بسيار بسيار شريف و عميقی است و آن اينكه : هيچ كاری از كارهای
طبيعی در حوزه بدن صورت نمیگيرد مگر به اراده نفس . عمل قلب همان
اندازه ارادی است كه حرف زدن ما ارادی است ، ولی اراده نفس به حركات
طبيعی احدی التعلق است . يعنی يك اراده ثابت پيوسته غير متغير . و فرق
آن با اراده در كارهای اختياری اين است كه اراده در اين كارها احدی
التعلق نيست و متغير است ، گاهی اراده شیء و گاهی اراده ضد آن و گاهی
چيز ديگر . ولی اگر ما در كارهائی مثلا راه رفتن وضع موجود را نمیداشتيم و
يك اراده از اول عمرمان تا به آخرش به راه رفتن تعلق گرفته بود ، مثل
همان حركت قلب میشد .
ممكن است كسی بگويد شما چه دليلی بر اين مطلب داريد ؟ شايد همان طوری
باشد كه دكارت میگويد
يك دليل متكی به براهين فلسفی است كه همان اتحاد نفس با بدن است ،
كه امكان ندارد بدن از نفس استقلال داشته باشد ، در هيچ فعلی . ثانيا خود
تجربيات مطلب را ثابت میكند . چرا اشتغال نفس به يك كار مانع يك
كار طبيعی میشود ؟ مثلا انسان وقتی به يك كار فكری كه يك كار ارادی است
به طور دقيق و شديد بپردازد ، چرا غذا درست هضم نمیشود ؟ میگويند : برای
اينكه نفس همه توجهش به اين طرف است . خوب نفس همه توجهش به اين
طرف باشد ، اين چه ربطی با بدن دارد ؟ اين مثل اين است كه يك آقائی
اگر مثلا سوار الاغ باشد و در يك مسئله فكری دقيق شود الاغ از راه رفتن
بماند ! ؟ به الاغ مربوط نيست ، الاغ كار خودش را مستقلا انجام میدهد ، و
آن آقا هم مستقل است . اين برای اين است كه توجه زياد به يك كار ، از
توجه نفس به كار ديگر میكاهد . بطور كلی در همه كارهای طبيعی اين جور
است كه اگر نفس از كارهای اختياری فارغ البالتر باشد بدن كارهای طبيعی
خودش را بهتر انجام میدهد . اين برای اين است كه يك نيرو است ، اگر
توجهش به اين طرف جلب شود ، از طرف ديگر غافل میماند .
مرحوم آخوند ، در اينجا اگر چه تصريح نكرده است ، ولی ما بعيد
نمیدانيم كه در اين جمله دومی كه میگويد " و لها ايضا ضربان من القوی "
میخواهد در ميان همين قوای طبيعی هم نوعی تفكيك قائل بشود . يعنی قوای
طبيعی كه در عضلات قرار گرفتهاند كه حركات آن عضلات با اراده ظاهری
انجام میگيرد يك صورت دارد ، در اينجا خستگی ، رعشه و مانند آن تصور
دارد . ولی آن قوای طبيعی كه توجه و اراده نفس به آنها احدی التعلق است
، امكان اعياء و رعشه و امثال اينها را ندارد . ما فكر میكنيم مقصود
ايشان اين باشد
فصل 25 فی توضيح ما ذكرنا فی تحقيق الحركه الكميه
اعلم أن كل ما يتقوم ذاته ( 1 ) من عده معان ( 2 ) فله تماميه بما هو
كالفصل الاخير له ( 3 ) ، فتعينه محفوظ مادام فصله الاخير متعين ، و باقی
المقومات لماهيته من الاجناس و الفصول التی هی من لوازم وجوده ( 4 ) و
أجزاء ماهيته غير معتبره فيه علی الخصوص ، فتبدلها لا يقدح فی بقاء ذاته
. فالاتصال و قبول الابعاد مثلا فصل للجسم
بما هو جسم بالمعنی الذی هو به ماده ، و هو فی ذاته نوع برأسه ، و له قوه
كالهيولی الاولی اذ هی قوه الاتصال و مقابله ، و تماميته هو كونه بالفعل ،
و تبدله يوجب تبدل الجسم بما هو جسم فقط . و كذلك النامی فصل للجسم
النامی و به تماميه ذاته ، و ليس تماميته بمجرد الجسميه بل هی مبدأ قوته
و حامل امكانه ، فلا جرم تبدل افراد الجسميه لا يوجب تبدل ذات الجوهر
النامی ( 1 ) ، لانها معتبره فيه علی وجه العموم و الاطلاق لا علی وجه
الخصوصيه و التقييد . و هكذا حكم الحيوان و تقومه من النامی و الحساس ،
و كذا كل ما يتقوم وجوده من شیء كالماده و من شیء كالصوره مثل الانسان
بحسب نفسه و بدنه ( 2 ) .
فالنامی اذا تبدلت مقاديره فعند ذلك يتبدل ( 3 ) جسميته بشخصها و لا
يتبدل ذاته و جوهره النامی بشخصه ، فهو بما هو جسم طبيعی مطلق قد انعدم
شخصه عند النمو و الذبول ، و بما هو جسم طبيعی نامی لم ينعدم شخصه لا هو و
لا جزؤه ، لان ما هو جزؤه ليس الا مطلق الجسميه فی أی فرد تحققت علی
الاتصال الوجودی . و علی هذا القياس حكم بقاء الحيوان ببقاء الجوهر
الحساس فيه و هو نفسه الحساسه ، ففی سن الشيخوخه يزول كثير من القوی
النباتيه و الشخص بعينه باق .
فاذا احكمت هذه القاعده و تقررت لديك فقد علمت بوجود الحركه فی
الكم ، و أن الموضوع فی النمو و الذبول هو الجسم بما هو جسم نوعی ، و أما
فی التخلخل
الفصل الاخير للنوع الكامل كالانسان مثلا له كما ليه فی الوجود يوجد له
مجتمعه كل ما يوجد فی الانواع التی دونها فی الفضيله الوجوديه متفرقه ، لان
هذا تمام تلك الانواع ، و تمام الشیء مشتمل عليه مع ما يزيد .
[ اثبات وجود الجوهر العقلی الثابت للطبائع ]
و نحن لما حكمنا بوجود الحركه الذاتيه فی جميع الطبائع الجسمانيه كما
سيتضح زياده الاتضاح بالبراهين فلا جرم حكمنا أيضا بأن لكل طبيعه فلكيه أو
عنصريه جوهرا عقليا ثابتا كالاصل ، و جوهرا يتبدل وجوده ، و نسبه ذلك
الجوهر العقلی الی هذه الطبيعه الجسمانيه كنسبه التمام الی النقص و نسبه
الاصل الی الفرع ، و الله أقرب ( 1 ) الينا من كل قريب . و تلك الجواهر
العقليه بمنزله أضواء و أشعه للنور الاول الواجبی ، لانها صور ما فی علم
الله ، و ليست لها وجودات مستقله بأنفسها لانفسها و انما هی وجودات
متعلقه الذوات بالحق ، مثال ذلك الصور العلميه التی توجد فی أذهاننا ،
و لهذا ذكرت الحكماء أن المحسوس بما هو محسوس وجوده فی ذاته هو بعينه
وجوده للجوهر الحساس ( 2 ) ، و المعقول بما هو معقول وجوده فی نفسه
وجوده للجوهر العاقل ، و ذلك أمر محقق عند الحكماء الشامخين و العلماء
الراسخين و ان اشمئز عنه طبائع القاصرين ( 3 ) ، و موضع بيانه موضع آخر .
فلنر جع الی ما كنا فيه ، فنقول :
[ تجويز الحركه فی الصور الجسمانيه ]
الحق أن الحركه كما يجوز فی الكم و الكيف يجوز فی الصور الجسمانيه ، و
كما
أن كلا من هذه الاعراض القاره و غير القاره المسماه ( 1 ) بالمشخصات
معتبره فی بقاء الجسم الطبيعی علی وجه غير معتبره علی وجه آخر ( 2 ) اذ
الباقی من كل واحد منها فی موضوع الحركه قدر مشترك فی ما بين طرفين ( 3
) و المتبدل منه خصوصيات الحدود المعنيه فكذا الحال فی الجوهر الصوری .
و كما أن للسواد عند اشتداده فردا شخصيا زمانيا مستمرا متصلا بين المبدأ و
المنتهی ( 4 ) منحفظا وحدته بواحد بالعدد ( 5 ) كمعروض السواد ، و واحد
بالابهام ( 6 ) و هو مطلق سواديته ، و المجموع ( 7 ) هو الجسم الاسود هو
الجسم الذی هو موضوع هذه الحركه فان المتحرك فی السواد لابد أن يكون جسما
أسودا لا غير و له حدود مخصوصه غير متناهيه بالقوه بين طرفين متخالفه
بالمعنی و الماهيه عندهم فكذلك للجوهر الصوری عند استكماله التدريجی كون
واحد زمانی مستمر باعتبار و متصل تدريجی باعتبار ، و له
حدود كذلك ( 2 ) . و البرهان علی بقاء الشخص هاهنا كالبرهان علی بقاء
الشخص هناك ، فان كلا منهما متصل واحد زمانی ، و المتصل الواحد له وجود
واحد ، و الوجود عين الهويه الشخصيه عندنا و عند غيرنا ممن له قدم راسخ
فی الحكمه .
و لو لم يكن الحركه متصله واحده كان الحكم بان السواد فی اشتداده غير
باق حقا ( 3 ) ، و كذا فی الصوره الجوهريه عند استكمالها ، و ليس الامر
كذلك ( 4 ) . و السر فيه ما مر من أن الوجود الخاص لكل شیء هو الاصل ( 5
) ، و هو متعين بذاته ، و قد يكون ذا مقامات و درجات بهويته و وحدته و
له بحسب كل مقام و درجه صفات ذاتيه كليه ، و اتفقت له مع وحدته معان
مختلفه منتزعه ( 6 ) عنه متحده معه ضربا من الاتحاد .
تفريع : فالحركه بمنزله شخص روحه الطبيعه كما أن الزمان شخص روحه
الدهر . فالطبيعه بالقياس الی النفس بل العقل كالشعاع من الشمس يتشخص
بتشخصها
بحث و تحصيل
و لعلك تقول ايرادا علی ما ذكرناه من أن الفاعل القريب لكل حركه و كل
فعل جسمانی هو الطبيعه لا غير : انه لو استحالت الطبيعه محركه للاعضاء
خلاف ما يوجبه ذاتها طاعه للنفس فوجب أن لا يحدث اعياء عند تكليف
النفس اياها خلاف مقتضاها ، و لما تجاذب مقتضی النفس و مقتضی الطبيعه
عند الرعشه و المرض .
فاعلم و تيقن أن الطبيعه التی هی قوه من قوی النفس التی تفعل بتوسطها
بعض الافاعيل هی غير الطبيعه الموجوده فی عناصر البدن و أعضائه بالعدد ،
فان تسخير النفس و استخدامها للاولی ذاتی ، لانها قوه منبعثه عن ذاتها ، و
للاخری عرضی قسری و انما يقع الاعياء و الرعشه و نحو هما بسبب تعصی
الثانيه عن طاعه النفس أحيانا . فلها فی البدن طبيعتان مقهورتان ،
احداهما طوعا و الاخری كرها . و لها أيضا ضربان من القوی و الخوادم
الطبيعه ، تفعل با حداهما الافاعيل المسماه بالطبيعيه كمبادی الحركات
الطبيعيه الكيفيه و الكميه من الجذب و الدفع و الامساك و الهضم و الاحاله
و النمو و التوليد و غيرها ، و هی التی تخدمها طوعا و اسلاما ، و تفعل
بالاخری الافاعيل المسماه بالاختياريه كمبادی الحركات الاختياريه الاينيه و
الوضعيه كالكتابه و المشی و القعود و القيام ، و هی التی تخدمها كرها و
قسرا . و هذان جندان من عالم الحركات مقهورتان لها بما هی نفس حيوانيه
و لها بما هی نفس عقليه جنود و خوادم اخری من عالم الادراكات جميعها
يخدمها طوعا و رضا ، و هی كمبادی الادراكات الوهميه و الخياليه و الحسيه
و مبادی الاشواق و ارادات الحيوانيه . و النطقيه و هذه الطبيعه المطيعه
للنفس مع قواها و فروعها التابعه لها باقيه مع النفس و الاخری بائده
هالكه . و فی هذا سر المعاد الجسمانی كما سيأتی تحقيقه انشاء الله تعالی